چشمهاش رو باز کرد و با دیدن نوری که از پردههای نازک سفید رنگ اتاقش رد میشد اخم کرد و دوباره چشمهاش رو بست.
صورتش رو توی بالشش فرو کرد و نالید.
چرا صبح شده بود؟ چرا باید وقتی خوابه زمان انقدر زود بگذره و هنوز حتی وقتی کامل خستگیش برطرف نشده مجبوره یه روز دیگه رو شروع کنه.
روزی که تقریبا هیچ فرقی با بقیه نداره.
سرش رو چرخوند و اینبار نگاهش توی چشمهاش براق و سبز رنگ گربهش قفل شد. «سلام لیمو.»گربهی نارنجی رو به روش فقط پلک زد و تنها تکون خوردن گوش راستش ثابت میکرد که اسمش رو شنیده و حواسش به حرفهای صاحبش هست.
- تو هم ناراحتی که صبح شده؟
لیمو بدون توجه به حرفش بهش نزدیک شد و از کمرش بالا رفت. با پنجههاش رو آروم پتوی روی کمر کیونگسو رو ماساژ میداد و صدای خرخرش باعث شد کیونگسو آه بکشه. «همونطور که حدس میزدم، واست مهم نیست.»
چند لحظه اجازه داد لیمو از وضعیتش لذت ببره و بعد غلت خورد. گربه به سرعت از روی تخت پایین پرید و از بین در نیمه باز اتاق خواب صاحبش بیرون رفت.
بدنش رو کش و قوس داد و دوباره آه کشید. «از زندگیم متنفرم.»پتوش رو کامل از روی خودش کنار زد و نشست. دستش رو توی موهای لخت و بهم گره خوردش فرو کرد و بیشتر بهمشون ریخت.
دستش رو سمت گوشیش که گوشهی بالایی تختش افتاده بود دراز کرد و همزمان با برداشتنش صدای نوتیفیکیشنش توی گوشش پیچید.
چشمهاش رو توی حدقه چرخوند و پینش رو وارد کرد. فقط دو نفر توی اون ساعت نحس انقدر انرژی داشتن که باهم صحبت کنن.
YOU ARE READING
Late Night at Vega
Fanfiction- Kaisoo / Sulay - کمک میخوای؟ سرش رو کج کرد. و خوشبختانه کیونگسو فهمید که باید ادامه بده. - مطمئنا آدم درست هست که کمکت کنه ولی حس میکنم اگه توی کارشون موفق بودن تو الان توی بار من ننشسته بودی. پس... کمک میخوای؟ تنها کاری که تونست انجام بده تکو...