با پاشنهی پاش روی زمین ضرب گرفته و نگاهش رو روی پسر تخس رو به روش میچرخوند.باید بهش اعتماد میکرد؟ اگه یکی از خوانندههای کتابش بود چی؟ شبیه کسایی که وقتشون رو صرف خوندن کتاب بکنن نبود ولی، هیچ وقت نمیشد شخصیت کسی رو کامل از روی ظاهرش قضاوت کرد. و کیونگسو تا اون لحظه غیرقابل پیشبینیترین آدمی بود که تا امسال باهاش برخورد داشت.
و از طرفی، واقعا خسته شده بود. فکر به اینکه یک روز دیگه رو هم بدون هیچ پیشرفتی به شب برسونه داشت به مرز دیوونگی میکشوندش و پیشنهاد اون پسر با تمام قدرت داشت وسوسهش میکرد.
لیوان آب پرتقال رو به روش رو برداشت و توی دست چرخوندش.
- توی شروع آخرین جلد کتابم به مشکل برخوردم.
چشمهای گرد پسر باعث شد معذب لیوان رو سمت خودش بگیره. «نویسندهای؟»
یکم از آب پرتقال تقریبا گرم شدهی توی لیوان خورد. «اسمم رو سرچ نکردی؟»
پسر گیج نگاهش کرد. «چرا باید اسمتو...»
یک دفعه دهنش باز شد. چند بار مثل ماهی تکون خورد و بعد محکم بستش. دوتا دستش رو روی صورتش گذاشت. «ببین. آره من اول فکر کردم مدلی چیزی هستی ولی نه... نه... .»
برخلاف تلاشش برای بسته نگهداشتن دهنش پرسید. «کم کم متوجه شدی اونقدر هم خوب نیستم؟»
صورت کیونگسو جمع شد. «نه!؟» دستهاش رو کامل روی میز گذاشت. «ربطی به قیافه و قد و هیکلت نداره. اعتماد به نفسش رو نداری.»
حلقهی انگشتهاش دور لیوان رو محکمتر کرد. خودش تمام اونها رو میدونست. آره خوشگل بود قدش بالاتر از میانگین و هیکلش هم به لطف ورزشهای روزانه برای از بردن استرسش، مناسب بود.
ولی هیچ کدوم از اینا به کارش نمیومد وقتی نمیتونست حضور در یک جمع بالای پنج نفر رو تحمل کنه و توی جاهای شلوغ بیشتر از یک ساعت بمونه.
ولی کسی مثل کیونگسو نباید توی دوتا برخورد اول متوجه به این مشکلش میشد درسته؟ هرچند ربطی به اعتماد به نفسش نداشت ولی نفرت از جمعیت و ظاهر شدن جلوی غریبهها رو درست حدس زده بود. «اعتماد به نفس دارم. علاقهای ندارم.»
کیونگسو سرش به قدری مصنوعی تکون داد که حتی پیرمرد پشت سرش هم میتونست بفهمه باور نکرده. «درسته. برای کتابت، دقیقا چه مشکلی داری؟ از داستان خوشت نمیاد؟ علاقهت برای نوشتنش رو از دست دادی؟»
سرش رو تکون داد. «نه.» لیوان رو روی میز برگردوند. خودش رو همراه با صندلی جلو کشید و لپ تاپش رو بست. «شخصیت اصلی داستانم رو درک نمیکنم.»
کیونگسو اخم کرد. «مگه نمیگی جلد آخره؟ الان تازه درکش نمیکنی؟»
انگشتاش رو توی موهاش کشید. چرا انقدر توضیح دادن منظورش سخت بود. «هرکتاب یه موضوع جدا با شخصیتهای جدا داره. تنها المان مشترک بینشون محلیه که اتفاقات داستانها توش رخ میدن.»
YOU ARE READING
Late Night at Vega
Fanfiction- Kaisoo / Sulay - کمک میخوای؟ سرش رو کج کرد. و خوشبختانه کیونگسو فهمید که باید ادامه بده. - مطمئنا آدم درست هست که کمکت کنه ولی حس میکنم اگه توی کارشون موفق بودن تو الان توی بار من ننشسته بودی. پس... کمک میخوای؟ تنها کاری که تونست انجام بده تکو...