[𝐋𝐲𝐫𝐚 𝟎𝟓]

51 22 34
                                    

- به نظرت اگه امروز لباس فرم بپوشم اتفاقی میفته؟

از توی آینه‌ای که از دقیقه‌ی گذشته داشت خودش رو توش نگاه می‌کرد و سعی داشت تصمیم بگیره چی بپوشه به گربه‌ش که روی بالشش جا خوش کرده بود نگاه انداخت.

- به عنوان صاحب اینجا باید حق داشته باشم هرچی می‌خوام بپوشم درسته؟

گربه‌ش به عنوان پاسخ فقط خمیازه کشید و بدنش و روی بالش کش و قوس داد. بی‌توجه به نادیده گرفته شدنش شکت مشکی قرمزش رو دور کمرش، روی تیشرت آزاد سفیدش، گره زد. شلوار جین مشکیش رو توی پاش چرخوند تا چین‌های روی روتش صاف بشه و موهاش رو با دست شونه زد.

چرخید و سمت گربه‌ش قدم برداشت. جلوش ایستاد و با دست گذاشتن روی زانوهاش خودش رو خم کرد تا بهش نزدیک‌تر شه.

- لیمو می‌شنوی چی می‌گم؟

جواب لیمو فقط تکون دادن دمش بود و کیونگسو واقعا دلش خواست بهش بگه کاش دوسال پیش وسط خیابون ولش می‌کرد و نمیوردش با خودش ولی... حتی دلش نیومد دهنش رو باز کنه و کلمه‌ی اول رو بگه.

صاف ایستاد و گردنبند لنگر توی گردنش رو درست کرد. از اتاقش بیرون رفت و دعا می‌کرد ییشینگ وقتی رسید با دیدن لباسش بهش گیر نده. پوشیدن لباس فرم رو دوست نداشت. می‌تونست برای چندساعت تحملش کنه ولی اینکه بخواد از صبح تا نصفه شب تنش باشه واقعا آزارش می‌داد. بدنش به لباس‌های راحت عادت کرده بود و خطی که گارتر روی بازوهاش می‌نداخت بهش حس خوبی نمی‌داد.

از پله‌ها پایین اومد و برای هیوک که صبح اونجا رو باز کرده بود دست تکون داد. ییشینگ ازش خوشش نمیومد ولی کیونگسو هیچ ایده‌ای نداشت بدون اون بچه می‌خواست چکار کنه. البته تا وقتی دهنشو باز نکنه و حرف نزنه. امیدوار بود همون دست تکون دادن کافی باشه و نخواد بهش سلام کنه.

ساعت دقیقا دوازده بود و کم کم باید سرو غذا رو شروع می‌کردن. و شش ساعت تا رسیدن ییشینگ وقت داشت.

پشت کانتر ایستاد و دست‌هاش رو پشت سرش قفل کرد و نگاهی به اطراف انداخت.

روز تقریبا خلوتی بود. دوتا مرد مسن که کنار آکواریوم وسط سالن نشسته و با شطرنجی که از قفسه‌های بار برداشته بودن بازی می‌کردن و آخرین تیکه‌های صبحانه‌ای که سفارش داده بودن رو می‌خوردن. یه زن که همراه قهوه‌ش روزنامه می‌خوند و یه گروه از پسرایی که حدس می‌زد دانشجو باشن.

و...

اوه؟

اون همون پسری نبود که شب قبل با دوستش دیدش؟

به چشم‌های ضعیفش و عینکش که ایده‌ای نداشت آخرین بار کجا گذاشتش لعنت فرستاد و روی کانتر خم شد.

از پسر پشت میز فقط یه صورت تقریبا محو می‌دید و حتی خودشم هم نمی‌دونست چطوری تونسته حدس بزنه. بعد چند ثانیه تقلا برای بهتر دیدن صاف ایستاد و خودش رو کنار هیوک کشوند. بازوی پسر رو گرفت و به سمت خودش کشیدش. درحالی که چشم از اون آشنای احتمالی برنمی‌داشت پرسید. «هیوک هیوک، پسره که اونجا نشسته لپ تاپ جلوشه چه شکلیه؟»

Late Night at VegaМесто, где живут истории. Откройте их для себя