نگاهش رو گرفت و سرش رو سمت مینهیوک چرخوند. «یجوریه... .»
نیش باز مینهیوک بهش حس خوبی نمیداد. «کی؟ دو کیونگسو؟ چیه عادت نداری کسی باهات خوب رفتار کنه؟»
لبهاش رو روی هم فشرد. «بیشتر انگار داشت اذیت میکرد.»
ابروهای مینهیوک بالا پریدن. «اذیت؟ انقدر راحت اذیت میشی؟»
جوابی نداد. یکی از تستها رو برداشت و توی دیپ وسط بشقاب فرو کرد. چرخدندههای ذهنش راه افتاده بودن. «به نظرت همیشه همینطوریه؟»
مینهیوک دوباره پرسید. «کی؟ دو کیونگسو؟»
دستش رو کلافه روی صورتش کشید. «نه پدربزرگ مرحوم همسایهی طبقه بالاییم. به جز اون پسر درمورد کی دیگه داریم حرف میزنیم.»
مینهیوک ریز خندید. «باشه ببخشید... همیشه چطوریه؟»
زبونش روی لبش کشید. طعم سیر و خرچنگ و پاپریکا حس خوبی بهش میداد. «اینکه هیچی براش مهم نباشه.»
مینهیوک با نگاهش دنبال کیونگسو گشت. اینکه هیچی واسهت مهم نباشه با اینکه بدونی چطوری چیزهایی که بهشون اهمیت میدی رو اولویتبندی کنی فرق داره. فکر نمیکنم مورد اول باشه.
جملهی بعدیش باعث شد خودش هم جا بخوره. «به نظرت اگه شخصیت یه کتاب باشه چطوری میشه؟»
ابروهای مینهیوک بالا پریدن. «کی؟ اون؟ شخصیت کتاب؟»
سرش رو تکون داد و بیسکوییت توی دستش رو توی دیپ چرخوند. دو کیونگسو پتانسیلش رو داشت که بتونه پروتاگونیست که کتاب یا حتی یه مجموعه باشه. توی همون برخورد اول، اگر چیزی که نشون میداد شخصیت واقعیتش بود، میتونست بگه واقعا نظرش رو جلب کرده. بدون اینکه نگران چیزی باشه حرفش رو میزد و برعکس ۸۰ درصد شخصیتهای دیگه برونگرایی زیادی داشت.
فقط اگه بیشتر میشناختش...
با تکونهای دست مینهیوک جلوی صورتش به خودش اومد. سرش رو به چپ و راست حرکت داد و افکارش رو کنار زد.
- کجا رفتی.
زبونش رو روی لبش کشید. «جایی نرفتم. چیزی گفتی؟»
مینهیوک ناباور نگاهش کرد. «آره. گفتم این بارتندره رو میگی؟
سرش رو تکون داد.
«شخصیتش اینطور به نظر میرسه. نگاهش رو از مینهیوک گرفت و ادامه داد. «و آره میدونم توی پنج دقیقه نمیشه کسی رو شناخت.»
مینهیوک محتویات دهنش رو قورت داد. «میتونی روزهای دیگه هم بیای اینجا ببینیش یا باهاش صحبت کنی اگه انقدر درموردش کنجکاوی.
صورتش رو در هم کشید. «چرا باید همچین کاری کنم؟»
- از توی خونه نشستن و هیچ کاری نکردن بهتره.
![](https://img.wattpad.com/cover/342038351-288-k338482.jpg)
YOU ARE READING
Late Night at Vega
Fanfiction- Kaisoo / Sulay - کمک میخوای؟ سرش رو کج کرد. و خوشبختانه کیونگسو فهمید که باید ادامه بده. - مطمئنا آدم درست هست که کمکت کنه ولی حس میکنم اگه توی کارشون موفق بودن تو الان توی بار من ننشسته بودی. پس... کمک میخوای؟ تنها کاری که تونست انجام بده تکو...