- Kaisoo / Sulay
- کمک میخوای؟
سرش رو کج کرد. و خوشبختانه کیونگسو فهمید که باید ادامه بده.
- مطمئنا آدم درست هست که کمکت کنه ولی حس میکنم اگه توی کارشون موفق بودن تو الان توی بار من ننشسته بودی. پس... کمک میخوای؟
تنها کاری که تونست انجام بده تکو...
عینکش رو روی کیبورد لپ تاپش پرت کرد و عقب رفت. سرش رو عقب برد و درحالی که سعی میکرد درد گردنش رو نادیده بگیره دوتا دستش رو روی صورتش گذاشت.
نمیتونست بنویسه.
آهنگ گوش داد، سیگار کشید، حرف زد، هرکاری که به ذهنش میرسید رو انجام داد و بیشتر از یک خط نتونسته بود پیش بره. بازدمش رو پرحص بیرون داد و با پاش روی زمین ضرب گرفت.
چرا نمیتونست بنویسه؟
اولین باری نبود که خالی شدن ذهنش درگیرش میکرد. ولی، هیچ وقت به این شدت نبود. نباید هیچ وقت به این شدت میبود.
پول همینطوری وارد حسابش نمیشد. کتابش همینطوری کامل نمیشد. زندگیش همینطوری نمیچرخید.
مغز احمقش اینها رو درک نمیکرد و فقط یه صفحهی سفید نشونش میداد. مثل ورد خالی لپتاپش. مثل کاغذ دست نخوردهی دفترش. مثل وایت بورد تمیز و براق توی اتاق کارش.
دستهاش رو برداشت و برای بار آخر به مانیتور رو به روش خیره شد. چند لحظه مکث و بعد محکم بستش. اگه میتونست پرتش میکرد توی دیوار تا یکم از حرصش خالی شه ولی حوصلهی عربدههای ناشرنش رو نداشت.
لبش رو گاز گرفت و به صفحهی سیاه گوشیش کنار لپتاپش خیره شد. احتمالا نمیتونست اون شب رو تنها بمونه. پس دستش رو جلو برد. گوشیش رو برداشت و به تنها کسی که میدونست همیشه در دسترسه مسیج داد.
Ops! Esta imagem não segue nossas diretrizes de conteúdo. Para continuar a publicação, tente removê-la ou carregar outra.
و همونطور که حدس میزد کمتر از پنج دقیقه جواب گرفت.
Ops! Esta imagem não segue nossas diretrizes de conteúdo. Para continuar a publicação, tente removê-la ou carregar outra.