1 - Meteor

128 31 18
                                    


کیم جنی امشب، بیشتر از هر وقتی دیگه‌ای به پرت‌گاهی که راه نجات صداش می‌کرد؛ نزدیک بود.

البته نه برای نجات پیدا کردن.

اتفاقی جمله‌ی ′ 16 مارس، بارش شهابی. ′ رو از بین نوتیفیکشن های گوشیش دید و حالا، اینجا بود.
روی پشت‌بومِ یکی از مرتفع ترین برج های نیویورک!
دراز کشیده بود، بدون هیچ حرکتی؛ فقط هر‌ از چند گاهی، پلک می‌زد.

شاید بارش شهابئ که راجع‌بهش شنیده بود، چند دقیقهٔ دیگه شروع می‌شد؛ اما در حال حاضر، فقط صفحه‌ی سیاهی رو می‌دید که روشنایی شهر، حتی اجازه نمی‌داد نگین‌های ریز و درخشانش در معرض دید قرار بگیرن.

عجیب بود که وجودش رو حس می‌کرد، اون حسِ سرمای خفیف؛ آخرین تپش های قلبش و..
و اون ترسی که منصرفش می‌کرد؟
این‌بار خبری ازش نبود!
امشب، بیشتر از هر وقتی مشتاق بود بدونه بعد از بالا رفتن از اون نرده های محافظ و سقوط دلنشینش، چه چیزی انتظارش رو می‌کشه.
رها شدن از جسمی که بیست و سه سال تحملش کرده بود، چه حسی داشت؟
درحالی که به روبه‌روش خیره بود، خودش رو تصور کرد که از لبه‌ی بتنی ساختمان، پایین می‌پره و هودی مشکی‌ش بین فضای سیاه مقابلش محو می‌شه.

هیجان انگیز‌ بود.

رها کردنِ همه‌چیز هیجان انگیز بود و عجیب، آرامش‌بخش. جنی حتی با تصور وجود نداشتنش هم، احساس سبکی می‌کرد.
هرطور که شده نگاهش رو از نرده ها گرفت، انگار جذبش می‌کردن. دوباره سرش رو بالا آورد؛ اما اینبار، آسمون روشن بود. گلوله های سفید رنگ به سرعت از مقابل چشم‌هاش می‌گذشتن و دنباله‌‌شون رو مثل شنل با خودشون حمل می‌کردن.
جنی به شهاب‌ها خیره بود، اما ذهنش از دید دیگه ای به اون توپ های آتشین نگاه می‌کرد؛ یک جمله‌یِ کوتاه، اما سنگین مدام توی ذهنش تکرار می‌شد.

کاش یکی از اون‌ها بود.

دور از این سیاره، با شتاب از ادم های بیچاره‌ای که راهی جز زنده موندن نداشتن می‌گذشت و در آخر، اتمسفر کارش رو می‌ساخت و منفجر می‌شد‌.
شهاب‌ها زیاد عمر نمی‌کردن، نه؟ این فرقِ بین جنی و شهاب‌ها چندان، عادلانه به نظر نمی‌رسید.

جنی، هرکدوم از توپ‌های آتشین رو تا وقتی که محو بشن، دنبال می‌کرد. انگار شهاب‌ها بعد از مرگشون، بهش پز می‌دادن. البته که لازم نبود، جنی قبل از این هم به هرکسی که مرده بود، غبطه می‌خورد.
اون دنبال منشع این میلِ شدید به مردن می‌گشت.
جنی می‌دونست، می‌دونست هر فرد دل‌مرده‌ای که زندگی رو بی‌ارزش می‌بینه، برای شخص دیگه‌ای زندگی می‌کنه.
برای کسی که اسمش رو ناجی گذاشته بود.

صدای باز شدن درِ پشت سرش، اون رو از افکارِ شهاب‌ها بیرون کشید‌. حتی اونقدر انرژی نداشت که از جاش بلند شه یا سرش رو به طرف منبع صدا برگردونه؛ زندگی تمام توانش رو می‌گرفت.

SILLAGE | CHAENNIE Where stories live. Discover now