جنی بعد از اون شب، به روند تکراریِ زندگیش ادامه داد. به اندازه کافی خوابید، غذا خورد و مصرف سیگارش رو به حداقل رسوند. احتمالاً چیز زیادی از شکل و شمایل شهابها و یا اینکه دقیقاً به چه جهتی حرکت میکردن هم، بهیاد نمیاورد؛ بهجز فکرهای تاریکی که از ذهنش گذشتن و صدالبته دختری که مابین اونها جا خشک کرده بود.'رزی؟' جنی، حین اینکه با انگشت اشارهاش راهنمای ماشین رو روشن میکرد، اسم اون دختر رو زمزمه کرد. فکرش، درست مثل زمانی که کنارش بود حس خوبی داشت. انقدری خوب بود که باعث بشه مابین ترافیک سنگینِ مقابلش، با یادآوری حرفهاش لبخند بزنه. اون دختر، واقعاً بیآزار و معصوم به نظر میرسید.
سبز شدن چراغ مقابلش و شروع غرش اگزوز ماشینها، اون رو وادار به حرکت کرد. دیدنِ ساختمان مرکز تجارت جهانی شمارهٔ چهار، از بین ساختمان های مقابلش سخت نبود. وقتی از کنار خونهش توی منطقهٔ برانکس سوار ماشین میشد، میتونست شیشههای آبی رنگش رو ببینه؛ راه نجاتش به طرز چشمگیری زیبا بود.
وقتی تابلوی ′پارکینگ′ با فلش زیرش که به سمت راست مایل بود رو دید، به همون جهت پیچید و بعد از نشون دادن کارت شناساییش، وارد پارکینگ خصوصی مرکز شد؛ ماشینش رو توی اولین جای خالی پارک کرد، کیف چرمش رو برداشت و بین اشخاصی که سوار آسانسور میشدن جا گرفت.
طبقه دوازدهم، ده قدم به سمت جلو، بپیچ سمت چپ و تا ساعت هشت شب، روی چهارمین صندلی بشین.
جنی روتین هر روزش رو حفظ بود.
بدون هیچ مکثی از جمعیت کارمندهایی که سریع به هر سمت و سویی میرفتن تا از کارهاشون عقب نمونن، فاصله گرفت و به طرف بخش ′امور مالی′ حرکت کرد.
هرکدوم از بخش ها، با شیلد های شیشهای شفافی از هم جدا شده بودن و توی هر شیلد، چندین کارمند دیده میشد که باهم سر موضوعی صحبت میکردن یا گزارش های توی کامپیوترشون رو به همدیگه نشون میدادن.
شاید برای کسی که اولین بار بود همچین نظم و ترتیبی رو میدید، محل کار جنی یک جای دنج و هیجان انگیز به نظر میومد؛ اما برای خودش، اینطور نبود.حین اینکه وارد شیلد میشد و کیفش رو روی میز چهارم میذاشت، نگاهش رو به ساعت دور مچش منتقل کرد، دقیقا سر وقت رسیده بود.
روی صندلیش نشست و لپتاپش رو از توی کیفش در آورد؛ برای روزکاریِ خستهکنندهاش آماده نبود، کافهٔ کنار خونش اسپرسو نداشت و جنی برای گذروندنِ یک روزِ کامل بدون کافئین، زیادی بی انرژی بود.
دکمه پاور لپتاپش رو زد، منتظر بود صفحهاش لود بشه که صدای گذاشته شدن چیزی روی میزِ کنارش، توجهش رو جلب کرد.متعجب نشد، فقط نیم نگاهی به همکارش انداخت و سرش رو به نشونه ′عصرت بخیر، اما حوصله احوال پرسی ندارم′ تکون داد. ولی انگار شخص کنارش متوجه حرفِ پنهانش نشد.