بعد از اینکه جنی توسط رئیسش به شام دعوت شد؛ اعتقادش رو راجعبه خسته کننده بودنِ محل کارش از دست داد. همه چیز به طرز معجزه آسایی براش جذاب به نظر میومد. به همه لبخند میزد، ازشون راجعبه برنامه هاشون میپرسید و اونهارو تشویق میکرد.
به معنی واقعی کلمه، افسردگیش رو فراموش کرده بود!جنی، مدام به ساعتش نگاه میکرد، وقتِ شام به نظر رئیسش چه زمانی بود؟ هشت شب؟ یا دیر تر؟ اگه دیر تر بود، باید منتظرش میموند و برنمیگشت خونه؟
شاید خودش متوجه غیر عادی بودن رفتارش نبود، اما این رو میتونست از رفتار همکارش بفهمه. جوری که با اخم بهش خیره بود و با نگاهِ ′چه مرگت شده جنی کیم′ قورتش میداد، همه چیز رو ثابت میکرد.
″ اونی میشه اینطوری نگام نکنی؟ ″
جیسو، درحالی که انگشتهاش رو دیوانه وار روی کیبورد لپتاپش حرکت میداد و پاراگراف های گزارشش رو کامل میکرد، برای چندمین بار، سرتاپای جنی رو آنالیز کرد.
″ خیر. سوال بعدی. ″
باز دمش رو محکم بیرون داد و سرش رو روی میز کارش گذاشت، حس میکرد از آخرین باری که رئیسش رو دیده، سه سال میگذره. انگار که نه انگار سه ساعت پیش بود که پارک رزان بهش خیره شد و در جواب سؤال جنی راجعبه محل قرار، گفت ″سوپرایزه.″
″ اونی! اتفاق خاصی نیوفتاده. حتماً باید افسرده و بدبخت باشم که عادی به نظر بیام؟ ″
جیسو، دست از تایپ کردن برداشت و به نقطه ای کنار سر جنی، که موبایلش قرار داشت خیره شد
″ بله، متاسفانه. ″
جنی، خط نگاه اونیش رو دنبال کرد و وقتی به صفحه روشن گوشیش، با پیامهای یک شماره ناشناس برخورد، فوراً صاف نشست و موبایلش رو از روی میز قاپید.
« کنار خروجیِ بی پارک کردم. میتونی بیای پایین؟
اوه راستی
رزی ام »جنی نمیدونست دقیقاً چند بار پیام های مدیر پارک رو خونده، اما بعد از چند دقیقه، همچنان به موبایلش خیره بود و چیزی رو تایپ میکرد
« اما هنوز یک ساعت از ساعت کاریم مونده! »
پیامش خیلی زود سین خورد.
« قول میدم که حقوقت رو کامل بگیری. »
جنی آروم خندید. طبیعتاً نگران حقوقش نبود؛ فقط میخواست قانون مدار باشه. اما خب وقتی کسی از طرف رئیسش تشویق به زیر پا گذاشتنِ قانون بشه، احمقانهست که ردش کنه.
اون جواب پارک رزان رو نداد، گوشیش رو توی کیفش انداخت و بعد از جمع کردن وسایلش، از جاش بلند شد و همکارش رو با سؤال های توی ذهنش تنها گذاشت.شاید اینکه بلافاصله بعد از کارش، با رئیسش شام بخوره اونقدراهم ایده خوبی نبود؛ خودش رو با لباس رسمیِ سرتاپا مشکی دوست نداشت. اگه این یک قرار توی یکی از روزهای تعطیلش بود، احتمالأ جنی خاکستری میپوشید، یا حداقل رژ پررنگ تری میزد.
اما حالا وقتی برای اون کار ها نداشت. وقتی به خودش اومد؛ مقابل آیاِیت مشکی رنگِ رئیسش ایستاده بود و سعی میکرد از مقابل شیشه های تیرهش، شخصِ داخلش رو ببینه.
تلاش زیادی لازم نبود، شیشههای ماشین پایین اومدن و حالا جنی، به راحتی رزان رو میدید. با همون لباس قبلی، اما اینبار کتش رو در آورده بود و پیراهن سفیدش، توی فضای مشکیِ ماشین، حسابی جلب توجه میکرد.