فردای اون شب، جنی بازهم در راهِ مرکز تجارت جهانی شماره چهار، غرق در افکارش بود.
بوی مست کنندهی عطر رزان، جوری که جنی رو توی بغلش گرفته بود و نگاهِ پیچیدهاش، مدام مثل سکانسی از یک فیلم سینمایی، براش بازپخش میشد.
خب، درسته. حالا کمی با خودش کنار اومده بود،
اون دیشب تا وقتی که میتونست پرتوهای خورشید رو از پنجره اتاقش ببینه، با اونیش راجع به رئیس جذابش صحبت کرد و البته که جیسو هم بعد از هر حرفش، ″عاشق شدی کیم جنی″ رو توی صورتش میزد.وجدانِ جنی مردد بود. مثل هر شخص عاشق پیشه دیگهای.
اما اون یک آدم عادی نبود! هر لحظه امکان داشت آخرین دکمه آسانسور رو بزنه، از نردههای محافظ برج بالا بره و سقوط کنه! کاری که در تمام لحظات زندگیش، براش برنامه ریزی میکرد.جنی حین اینکه به سمت پارکینگ میپیچید؛ فکر کرد که این علاقهی شدید و غیرمنتظرهاش به رئیسش، فقط به خاطر اینه که احساس خطر میکنه.
به گفتار ساده تر،
این ثابت شدهست که جنیکیم این روزها، بیشتر از هر وقتی به سقوط کردن علاقهداره؛ طبیعیه که به اولین نفری که بعد از اون افکار میبینه، وابسته بشه.
این یک غریزه دفاعیه، آخرین تلاشهای روح و جسم، برای متلاشی نشدن.
اما واقعاً با این استدلال، میتونست علاقهاش رو به رئیسش کنترل کنه و حد خودش رو بدونه؟ قطعاً اون هیچوقت فرد بدقولی نبود، اگه تصمیم به کاری میگرفت، انجامش میداد.جنی طبق روتین هر روزش پیش رفت، طبقه دوازدهم، شیلد ′ امور مالی ′ و انتظار برای رسیدنِ بقیه همکارهاش.
″ اوه جنی! سلام! ″
برای اولین بار، دیدن چهره جیسو، که کیف و سوییچ ماشینش رو توی دستش گرفته بود و با نگاه ذوق زدهاش به سمتش میومد، باعث آروم شدنش میشد.
به هر حال، حالا یکی رو کنارش داشت که از بروز کارهای احمقانهاش جلوگیری کنه.″ صبحت بهخیر اونی. ″
جیسو، کیفش رو روی میز گذاشت و سر جای همیشگیش، دقیقا کنار جنی نشست.
″ دیشب خوابیدی اصلاً؟ ″
″ سه - چهار ساعت ″
جنی، بی اهمیت، لپ تاپش رو از کِیسش بیرون کشید و روی میز گذاشت. انگار که نه انگار همون جنیِ سابقه که اگه کمی ساعت خوابش رو بههم میریخت، دیوونه میشد.
″ این شاهزادهٕ با اسب سفیدت حسابی هوش و حواستو برده ها. ″
جنی آروم خندید و فایل پروژهاش رو باز کرد؛ دیدن اون نمودار آشنا، اون رو یاد وقتی انداخت که برای دومین بار، رزان رو دیده بود.
″ زیادی بزرگش میکنی اونی ″
جیسو، شونه هاش رو بالا انداخت و کار جنی رو تکرار کرد، حالا اونهم مشغول پروژهی خودش بود.
نگاه روبیجین روی مانیتور لپتاپش حرکت میکرد اما ذهنش، خیلی دور بود. پشت اون شیلدهای نازک، توی دفتر رئیسش پرسه میزد. پارک رزان در این زمان، مشغول چه کاری بود؟ اون هم به جنی فکر میکرد؟
فکر اینکه حدسیات جنی، راجع به رئیسش درست باشه بهش عجیب، حس خوبی میداد. هرچند که ممکن بود واقعیت خیلی از تصوراتش دور باشه.