ساعت 9 صبح عمارتِ وانگ بخاطر مهمون های ویژهاش توی جنب و جوش بود. جکسون تموم خدمتکارای عمارت رو برای رسیدن مهموناش به صف کرده بود و اونا مشغول تدارک دیدن چیزهای مختلف بودن. این مهمون ها اینقدر خاص بودن که اربابِ اول عمارت برای اولین بار توی چندسال اخیر زندگیش، صبحش رو با سگ مستی شروع نکرده بود.
-ماشینهای مهمونها همین الان وارد حیاط عمارت شدن ارباب.
پیشکارِ مسن عمارتِ وانگ با صدای روتینی از پشت سر اربابش اعلام کرد و کمی خم شد. جکسون با شنیدن خبری که منتظرش بود کنترل تلویزیونِ توی دستش رو به طرف پیشکار مسن پرت کرد و پر انرژی از روی مبلِ گرون قیمتش بلند شد و با لحن سرخوشی تکرار کرد:
-درسته! مهمون های عزیزم رسیدن!
و درحالی که یه نخ سیگارِ خاموش روی لباش میداشت، برای استقبالشون خودش رو به جلوی در رسوند.
هوا گرفته بود و بارون همراه با رعدوبرق های وحشتناکی میبارید، بادیگاردهای مشکی پوش برای جلوگیری از خیس شدن مهمون ها با چتر پشت درِ ماشینها ایستاده بودن.
درِ اولین بنتلی سیاه رنگ که جلوتر از همه ایستاده بود، باز شد و یه جفت کفش پاشنه بلند و براق نمایان شدن. بادیگارد سریع چتر رو روی سرِ اون زن گرفت و به طرف عمارت راهنماییش کرد. وقتی جکسون اولین مهمونش رو دید با صدای بلندی سوت کشید:
-کارن لین! مثل همیشه درخشان و زیبا.
زنی که کارن معرفی شده بود اقرارانه ادای گریه کردن درآورد و خودش رو توی بغلِ جکسون پرت کرد:
-جکی عزیزم! دلم برات تنگ شده بود~ واقعا نمیدونی چقدر خوشحالم که منو کارن صدا میکنی. توی فرودگاه نزدیک بود دستگیر بشم چون یادم رفته بود اسم چینی خودم لین کایلونه و همهاش منتظر بودم اون یارویی که اسمش اینه بیاد رد بشه. میشه گفت دچار دوگانگی وحشتناکی شده بودم آه~ چقدر سرده.
جکسون به پر حرفی ها و از این شاخه به اون شاخه پریدن های زنی که با کفش های پاشنه بلندش همقد خودش بود، خندید و به خدمتکار اشاره کرد تا کارن رو به داخل عمارت راهنمایی کنه. کارن یه بوس هوایی برای جکسون پرت کرد و تقتق کنان راهی قصر گرم و نرم شد.
درِ دومین ماشین که اون هم مثل قبلی یه بنتلی سیاه رنگ بود باز شد و یه جفت کتونی «ایرجردن» قرمز و سیاه به همراه پارهترین جینِ ممکن نمایان شد، دومین بادیگارد هم مهمونش رو با چترِ توی دستش تا عمارت همراهی کرد.
جکسون با دیدنِ پسری که با بیحوصلگی پاهاش رو موقع بالا اومدن از پله ها میکشید، لبخندش رو جمع کرد. «شت! بازم پریوده.» جک سریع نتیجه گیری کرد و سعی کرد با هندشیک رفتن مخصوصشون عمق فاجعهی بیاعصابی پسر رو تخمین بزنه:
-یانگ چانگچینگ...
پسر بیحوصله و پوکر به جکسون که دستش رو دراز کرده بود نگاه کرد:
-خیلی آدمفروشی وانگ! بهم بگو که اونی که الان رفت داخل، همون دخترهی مو بنفش، کارن لین نبود و از ماشین پشتی من هم اون جفت مزخرف و روی اعصابش قرار نیست پیاده بشه.
جکسون لبخند دندون نمایی زد و محکم چانگچینگ رو توی بغلش کشید:
-اولین باره اومدی خونهی جدیدم ولی بازم بی اعصابی. کِی قراره به داداشت تبریک...
چانگچینگ گرفته و وارفته از پیچوندن های جکسون اخماشو توی هم فرو کرد و محکم خودش رو عقب کشید:
-عوضی میدونستم! من میرم خونهام، قراردادمون تمومه!
قبل از اینکه چانگچینگ بتونه قدم از قدم برداره، دوتا بادیگاردی که قبلا چتر نگه داشته بودن دو طرف بازوش رو گرفتن و با حرکت سر جکسون به طرف عمارت بردنش:
-ببخش داداش، تو شانس منی نمیتونم بذارم جایی بری.
چانگچینگ بلند داد کشید:
-عوضی آدم فروش، فاک یو!
البته فحش های بیشتری هم میداد که صداش با رفتن توی عمارت خفه شد. جکسون سیگار خاموشش رو که توی دستش نم گرفته بود رو دوباره گوشهی لبش گذاشت و منتظر به ماشین سوم خیره شد.
وقتی درِ سومین ماشین باز شد قبل از دیده شدن هرچیز دیگهای انبوهِ دودهای خاکستری رنگ بود که به بیرون از فضای ماشین فرار میکرد، بعد از چند لحظه یک جفت کفش چرمی «برلوتی» مشکی رنگ نمایان بشه و بعد مردِ درون ماشین همراهِ آخرین بادیگارد به سمت عمارت راه افتاد. چشم های جکسون به وضوح بعد از دیدن اون مرد اتو کشیده و مشکی پوش برق زدن:
-چوانگ شان!
مرد پوزخندی زد و دستی که توی دستکش های چرم فرو رفته بودن رو توی جیبش کرد و فندک سنگین و گرونش رو بیرون آورد و زیرِ سیگار خاموش جکسون گرفت:
-جکسون وانگ. میبینم که برای اولین بار توی زندگیت مست و پاتیل نیستی!
جکسون بلند خندید و با گرفتن دست دوست گرمابه و گلستانش محکم بازوهاشونو بهم کوبید:
-منم میبینم اولین بار توی زندگیت یچیزی تونسته حرفت رو عوض کنه.
صورت و لحنِ آروم شان هیچ تغییری نکرد:
-برای خودت داستان کسشر نباف.
جکسون پکی به سیگارش زد و بلندتر خندید:
-جِی شان، چوانگ شان یا چوانگ هسان! تو همین الان برای اولین بار توی زندگیت فحش دادی. دیگه مرگ هم نمیتونه باعث داستان بافتن های من بشه!
و با کشیدن بازوی مرد قدبلندتر اون رو داخل خونه کشید.
وقتی وارد عمارت شدن صدای چانگچینگ که با صدای بلندی مشغول داد کشیدن و فحش دادن بود کوبیده شد توی صورتشون:
-کون لق اون شانی عوضیت، گوه خورده میخواد باهام همکاری کنه. حالم از اون قیافهی تخمیش بهم میخوره عق~
وقتی واقعا اولین عق رو زد جکسون بیخیال سیگارش شد و با پرت کردنش توی دستِ شان به طرف پسرک قرمز پوش دوید:
-هی چانگ! آروم باش.
چانگچینگ بیتوجه به جکسون دوباره عق زد و روی زانوهاش افتاد. بخاطر اعصاب بهم ریخته و داغونش تموم بدنش داشت میلرزید:
-بذار برم جک...همین یه بار! اینجا بمونم میکشمش.
جکسون نگاهش رو بین حالِ زار چانگچینگ و شان که داشت به ته سیگاری که مال خودش بود پک میزد چرخوند، شان سرش رو به معنای نفی تکون داد و خودش رو روی نزدیکترین مبل پرت کرد. جکسون آهی کشید و با گرفتن زیرِ بغل چانگچینگ از روی زانوهاش بلندش کرد:
-ما حرف زدیم چانگ. نمیتونی بزنی زیرش وقتی میدونی چقدر بهت نیاز دارم!
چانگچینگ دستش رو از توی دست جکسون بیرون کشید و تلوتلو خورد:
-کون لق اون نیازهای کسشرت، تو نگفته بودی اون آشغالم هست. من یه لحظه هم اینجا نمیمونم عق~
وقتی برای سومین بار عق زد سوزش عمیقی ته گلوش حس کرد و چشماشو بست، جکسون به شدت از وضعیتی که بهش دچار شده بود کلافه بود و حس میکرد برای هندل این وضعیت به یه بطری ویسکی نیاز داره. درحالی که جکسون و چانگچینگ وسط عمارت معرکه گرفته بودن کارن دستش رو گذاشته بود زیرِ چونهاش و تماشاشون میکرد و شان هم نگاهش رو روی سیگارِ سوختهای که جکسون انداخته بود توی دستش قفل کرده بود، جوری که انگار اولین باره همچنین چیزی میبینه.
-بیخیال چانگ! نمیتونم بذارم بری چون خودت میدونی همهی کارم لنگ میمونه حتی نمیتونم بذارم بری خونهات چون قراره اینجا کمپینگ راه بندازیم. قول میدم اصلا تنهات نذارم باشه؟ خواهش میکنم...
چانگچینگ انگار کر شده بود، جوری رنگش پریده بود که حتی پوست برنزهاش هم نمیتونست جلوشو بگیره:
-نه. نه. نه. نه. اگه نیازم داری قول میدم طبق قرارداد عمل میکنم ولی با این دونفر توی یه خونه زندگی ن.م.ی.ک.نم. بفهم.
جکسون محکم دست راست رو روی صورتش کشید و با چنگ زدن دست پسرِ قرمز پوش اون رو به سمت راهپله های وسط عمارت کشید:
-باید خصوصی صحبت کنیم.
وقتی اون دونفر رفتن، کارن خودش رو روی مبل ول کرد:
-عجب یه دندهایه.
شان که بالاخره علاقهاش رو به ته سیگار از دست داده بود اون رو یجایی توی جیبش انداخت و بیتفاوت دستکش های چرمش رو درآورد:
-یه نفر رو میشناسم که میتونه بزنه روی دستش و اونم تویی.
کارن لب های آرایش شدهاش رو آویزون کرد و سعی کرد ناراحت به نظر بیاد:
-شانی خیلی بدجنس شدیا، از وقتی برگشتی نیویورک عوضیتر شدی.
شان شونهای بالا انداخت و پای چپش رو روی پای دیگهاش انداخت. خط اتوی شلوارش چشم های کارن رو اذیت میکرد:
-خیلی زشته که اینجوری رفتار میکنی ها! اگه الان مارک بود باید با دست جلوی دهنت رو میگرفتیم تا بتونی تنفس کنی. همین کارا رو میکنی که جکی میترسه تو رو با شوهرش تنها بذاره.
شان پوکر به دخترِ مو بنفش نگاه کرد:
-سکوت باعث جلوگیری از پیری زودرس میشه.
کارن دهنش رو کج کرد و از روی مبل بلند شد:
-همونه که تو با 41 سال سن هنوز جوون موندی، بیشتر صبحت کن میترسم اینقدر از پیریت جلوگیری بشه که فردا توی قنداق و پستونک به دهن ببینمت.
شان واقعا نه حوصله داشت و نه حریف زبونِ اون شیطان بنفش میشد پس بی توجه مشغولِ دید زدنِ قصر جدید جکسون شد...بیست دقیقه بعد وقتی کارن و شان پشت میز صبحونه نشستن، سروکلهی جکسون هم با قیافهی بشاش پیدا شد:
-آه~ تقریبا یادم رفته بود چانگ میتونه چقدر لجباز باشه.
کارن چنگالش رو توی بیکنِ بیچارهاش کوبید و خندید:
-میبینم که شرط و شروط های «نشدنی» دارن جکسون وانگ بزرگ رو زیرِ خودشون له میکنن. با تیمی که ساختی داری چشم دنیا رو کور میکنی.
جکسون فنجون قهوهاش رو توی دستش گرفت و به شان نگاه کرد:
-بالاخره هرچیزی بهایی داره، اونایی که تجربهاش کردن میدونن.
شان جوری با حوصله و بیتوجه به وزوز های دونفر دیگه صبحونهاش رو میخورد که انگار بقیه اصلا وجود خارجی ندارن. کارن وقتی دید اون مثل همیشه توی مودِ «من شَلغَم هستم پس نمیتوانم پاسخگو باشم.» فرو رفته دوباره چنگالش رو توی بیکنش کوبید و درحالی که به شان نگاه میکرد از بین دندوناش غرید:
-وای جکی! نمیتونم بفهمم چجوری این همه مدت تحملش کردم. حتی یه آدم کر و لال هم یه اکتی از خودش نشون میده ولی شان انگار اجزای صورتش هم فلجن!
شان باز هم توجهی نکرد، جکسون به دوتا دوست احمقِ ناسازگارش خندید و فنجون قهوهاش رو خالی کرد. همون موقع پیشکارِ عمارت وانگ بدو بدو واردِ سالن غذاخوری شد و در گوشِ اربابش یچیزی زمزمه کرد که باعث شد برقِ نگاه جکسون توی یه ثانیه خاموش بشه.
از پشت میز بلند شد و بیتوجه به کارن و شانی که تازه توجهش جلب شده بود رفت بیرون، کارن با تعجب به مردی که کنارش نشسته بود نگاه کرد:
-چیشد الان؟
شان دست از صبحونه خوردن کشید و به صندلیش تکیه داد:
-مارک.
کارن دهنش رو از جوابش کج کرد:
-چقدر کامل و جامع و مفید توضیح میدی عزیزم!
شان، کارن رو نادیده گرفت، از پشت میز بلند شد و از سالن غذاخوری بیرون رفت. کارن با چشم های گرد شده به بی محلی های واضح اون غولِ اتو کشیده خیره شد:
-هی چوانگ فاکینگ شان تو اینقدر بی چشم و رو شدی که منو تنها بذار...
شان که داشت از در سالن فاصله میگرفت با شنیدن صدای داد های اون شیطان بنفش چند قدم عقبگرد کرد تا کارن رو چاقو به دست پشت میز نشسته بود ببینه و بعد محکم در سالن رو به روی زنی که تنها توی اتاق نشسته بود کوبید و راهش رو ادامه داد.--------
ننام ننام من اینجام ・ᴗ・ ♡︎
برای آشنا شدن بیشتر با عزیزهای دلم، چپتر 0 [آرکایو] رو چک کنید.
YOU ARE READING
The Butterfly
RomanceThe Butterfly Couples : Luwin, Johhnten, Markson Gener : romance, angest, action, crime, 𝖲𝗂𝗇𝖼𝖾𝖿𝗂𝖼𝗍𝗂𝗈𝗇 Writer : aren ✩★✩ -میدونی چرا پروانهی منی؟! +بخاطر اینکه ضعیفم؟ -نه، چون پروانه ها نماد تواضع و...