1. friends

49 9 0
                                    

انگشت های باریکی ماهرانه روی تار های ساز سُر میخوردن و صدای روح‌نوازی میساختن

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

انگشت های باریکی ماهرانه روی تار های ساز سُر میخوردن و صدای روح‌نوازی میساختن. نور از لای شیشه های طرح دار پنجره اتاق تاریک رو رنگ میکرد و مردی روی تشک، پشت میز نشسته بود و به بخار هایی که از چای تیگوانینش در میومد نگاه میکرد. پشت پرده های حریر اتاق شخصی با ظرافت همراه ساز می‌رقصید، دست های لاغرش رو تاب میداد و موهای سیاهش مثل جوهر توی هوا پخش میشدن. مرد مسخ شده به کسی که الهه وار می‌رقصید نگاه میکرد اما پرده های نازک مانع های مزاحمی بودن، ناگهان پرده ها کنار رفتن و شخص پشت پرده نمایان شد. صورتش رنگ پریده بود و لبخند می‌زد، لباس سفیدش با قرمزی خون رنگ گرفته بود. دهان مرد برای حرف زدن باز شد اما صدایی در نیومد. پشت میز مات نشسته بود و به شخصی که حالا توی خون خودش افتاده بود نگاه میکرد. صدای ساز بلندتر شد، ناله‌ی ضعیفی بین صدای بلند ساز راهش رو به گوش های مرد باز کرد:
«به جای من زندگی کن، خواهش میکنم
-
با وحشت روی تخت نشست و شوکه به تاریکی روبه‌روش نگاه کرد، جوری بلند بلند نفس می‌کشید که انگار درحال خفه شدن بود. صدای مزخرف زنگ گوشیش اتاق رو پر کرده بود ولی نمیتونست خودش رو حرکت بده، جوری بدنش کرخت بود که انگار فلج شده بود. یقه‌ی لباسش از عرق خیس شده بود و بهش حس چندشی می‌داد. سرش رو بین دستاش گرفت و سعی کرد اون تصویر های محوی رو که یادش بود کنار هم بذاره ولی اون صحنه های محو از قبل پودر شده بودن و دیگه خبری ازشون نبود. با کلافگی کورمال کورمال گوشی کوفتیش که هنوز داشت زنگ میخورد رو از روی تخت برداشت و به اسم کسی که پشت خط بود نگاه کرد. با حرص به ساعتی که 3 و هفت دقیقه‌ی صبح رو نشون میداد نگاه کرد و از لای دندوناش غرید.
«امیدوارم دلیل خوبی برای زنگ زدم داشته باشی لی یونگشین.»
و محکم انگشتش رو روی آیکون سبز رنگ کوبید. کسی که پشت خط بود خش خشی کرد و با صدای روتینی خبرش رو اعلام کرد:
«وقتتون بخیر جناب، صاحب این گوشی به شدت مست کرده و بار رو گذاشته روی سرش. لطفا هرچی زودتر خودتون رو برسونین، آدرس...»
مرد عصبی -وقتتون بخیر به کونم-ی توی دلش گفت و بی ادبانه حرف شخص پشت گوشی رو قطع کرد:
«میشناسم، خودم رو می‌رسونم.»
و بی توجه گوشی رو قطع کرد و دوباره سرش رو توی دستش گرفت. بی‌خوابی های شدید، خواب های بی سر و تهِ فراموش شده و یه دردسر به عنوان رفیق، عالیه! زندگی لوکاس وانگ به عنوان یه مرد 34 ساله فوق العاده به نظر می‌رسید. گوشیش رو محکم روی تخت کوبید و همینطور که بلند میشد تیشرت خیس و چندشش رو از سرش درآورد و روی زمین پرت کرد. خونه‌اش تا بارِ Gray Night فاصله‌ی زیادی نداشت، اون بار توی مرکز شهر و پاتوق انواع خلاف های غیرقانونی بود؛ جایی که دوستش هرموقع حوصله‌اش سر میرفت یه دردسر توش دست و پا میکرد.
لوکاس لباس هاشو پوشید و بی توجه به صورت خواب آلودش دستش رو توی موهاش فرو کرد و با برداشتن گوشیش از سوئیت سوت و کورش بیرون رفت. هوای فوریه سرد بود و هر جا که چشم کار میکرد شبنم های نازکی مهمون بودن، لوکاس پا تند کرد و سعی کرد خودش رو زودتر به دوست بد مستش برسونه.
لی یونگشین یه گربه‌ی ولگرد بود، دردسر رو بو می‌کشید و همیشه وسط یه خراب کاری سر و کله‌اش پیدا میشد. عاشق اغوا کردن مردا بود و میشد گفت که این بهترین سرگرمیش بود. اون وقتی مست میشد درست مثل احمقا مغزش آف میشد و کارایی رو میکرد که حتی یادآوریشونم مغز لوکاس رو سرد میکرد. اما با این حال لوکاس وانگ واقعا مدیون اون گربه‌ی ولگرد سیاه بود!
لوکاس بینی یخ زده‌اش رو بالا کشید و با بیرون آوردن دستش از توی جیب کاپشنش در بزرگ و سیاه رنگ بار رو فشار داد و وارد شد. هوای بار با بوی سیگار، مواد و سکس مسموم شده بود و لوکاس رو وادار میکرد که عاجزانه عطسه بزنه. آهی کشید و از بین جمعیتی که ساعت 3 صبح به جای خوابیدن ترجیح میدادن توی همدیگه بلولن رد شد خودش رو به بارمنی که بیخیال آدامس میترکوند، رسوند. دادن نشونه های یونگشینی که حتی نمیدونست چی پوشیده توی اون لحظه از اتم شکافتن هم سخت تر به نظر می‌رسید پس برای همین سعی کرد با مِن مِن کردن منظورش رو به بارمن منتظر برسونه:
«ببین من دنبال یکی میگردم که قدش کوتاهه، لباساش مشکین، چشماش شبیه گربه هاس‌ ممم...دیگه...دیگه...نمیدونم خودتون زنگ زدین بیام دنبالش چون دردسر درست کرده.»
با شنیدن این نشونه ها بارمن پوکر آدامسش رو توی صورت لوکاس ترکوند سرش رو به وسط پیست چرخوند:
«با این نشونه هایی که دادی فکر میکنم منظورت اونیه که استریپرمون رو آورد پایین تا خودش برقصه‌اس. جز اون کسی امشب دردسر درست نکرده»
چشم های خواب‌آلود لوکاس حالا به اندازه‌ی دوتا آلو درشت شده بودن. استریپر؟! گردنش جوری چرخید که صدای دردمند مهره‌هاش دراومدن. لی یونگشین، دوست هفت ساله‌اش درست مثل یه استریپر حرفه‌ای روی میله‌ی وسط بار حرکت میکرد و آدمای مست دورش با هر حرکتش با آخرین ولوم ممکن تشویقش میکردن.
نگاهش رو از دوست عزیزش که حالا فهمیده بود استعداد درخشانی توی استریپری داره گرفت و به سمت بارمن چرخوند. لب هاش به زور از هم فاصله گرفتن و لبخند نصفه‌ نیمه‌ای زد:
«آره خودشه مثل اینکه»
و سعی کرد خودش رو کنترل کنه تا موهای عزیزش رو دونه دونه نکنه، تقصیر خودش بود که توی انتخاب دوست مثل یه آدم کور و احمق رفتار کرده بود و اون گربه‌ی خبیث رو به عنوان دوست پذیرفته بود. دوباره آهی کشید و خودش رو از وسط اون معرکه رد کرد تا به دوستش که حالا داشت با اغواگری با اون میله‌ی آهنی ور میرفت برسونه، صدای سوت و جیغ ها جوری بلند بود که لوکاس بیدار شدن میگرنش از خواب رو حس میکرد. وقتی آخرین آدم ها رو هم کنار زد با حرص سمت اون گربه‌ای که مشغول کش و قوس اومدن بود خیز برداشت و محکم از میله جداش کرد:
«خدا لعنتت کنه لی یونگشین! فقط همین کار رو انجام نداده بودی که الان به بهترین نحو ممکن اجراش کردی.»
صدای جمعیت از سوت و تشویق یهویی به فحش و ناسزا تغییر کرده چرا که یه درخت دو متری استریپر عزیزشون رو داشت بی هیچ دلیلی میکشید و می‌برد. لوکاس حالا که تونسته بود اون احمق رو از میله جدا کنه احساس میکرد لیاقت یه مدال افتخار رو داره اما درست وسط احساس موفقیتش یونگشین دیگه همراهش کشیده نشد. چندبار دیگه هم سعی کرد اما نتونست حرکت کنه، وقتی برگشت دید که اون گربه‌ی ولگرد محکم به یه مرد آویزون شده. لب های لوکاس با لبخند هیستریکی از هم فاصله گرفتن:
«از ته دلم آرزوی مرگت رو دارم لی‌!»
مرد مو بلوندی که یونگشین بهش چسبیده بود با تعجب به کله‌ی سیاهی که زیر چونه‌اش بود نگاه میکرد، این یارو دیگه کی بود؟!:
«عا...ببخشید؟!»
لوکاس لبخند خجولی زد و نامحسوس سعی کرد دوستش رو که مثل بختک به اون مرد بیچاره چسبیده بود جدا کنه:
«متاسفم، اون یکم زیادی مس...»
یونگشین وسط حرفش سرش رو عقب برد با چشم های اشکی و مظلوم به چشم های مرد مو بلوند زل زد:
«نزار منو ببره خونه من میخوام پیش تو بمونم»
میگرن هرزه‌ی لوکاس حالا کاملا از خواب بیدار شده بود و آماده‌ی بفاک دادن سرش بیچاره‌اش بود. نفس عمیقی کشید و محکم دست دوستش رو کشید:
«لی.یونگ.شین! مسخره بازی بسه باید بریم خونه.»
یونگشین بی توجه به دوست بیچاره‌اش محکم تر به مرد آویزون شد و مثل یه گربه‌ی لوس شروع به خرخر کرد. توی اون لحظه مرد مو بلوند مسخ بامزگی پسر توی بغلش شده بود و حتی ابتدایی ترین کلمات رو هم فراموش کرده بود:
«اگه تو هم بیای میرم، میای؟!»
مرد مو بلوند نگاهی به لوکاس که به شدت کلافه بود انداخت و دست های خشک شده‌اش رو دور کمر پسر توی بغلش حلقه کرد و مودبانه پرسید:
«میخواین تا بیرون بیارمش؟!»
لوکاس با دست آزادش چشم های دردناکش رو فشار داد و با التماس و تشکر تند تند سرش رو تکون داد و دستشو از اون گربه‌ی رو اعصاب جدا کرد که تا مرد مو بلوند پشیمون نشده زودتر از اون جهنم برن بیرون:
«اگه تا ماشین باهامون بیای ممنون میشم، اون امشب واقعا خیلی بد مست کرده.»
مرد آروم خندید و با جدا کردن یونگشین از خودش، دستش رو زیر زانو ها و کمر پسر حلقه کرد و بلندش کرد:
«خب راهو نشون بده.»
لوکاس واقعا انتظار نداشت یونگشین مثل یه گربه‌ی لوس توی بغل اون مرد ناشناس ریلکس کنه و بی دردسر از اون باز مزخرف بیان بیرون. پس وقتی ماشین جلف و قرمز رنگ دوستش رو دید با خوشحالی طرف مرد مو بلوند برگشت:
«اوه ماشین همینجاست، خیلی ممنونم آقای...»
مرد مو بلوند یونگشین رو توی بغلش جا به جا کرد و با لبخند جواب داد:
«ساح. جانی...»
یونگشین که تا اون موقع چشماشو بسته بود بلند خندید و دستش رو آورد بالا و شصتش رو نشون داد:
«خب عالی بود پسرا، همه چیز طبق نقشه پیش رفت.»
و با تکون دادن خودش از بغل اون مرد مو بلوند پرید پایین، لوکاس و جانی متعجب به پسری که دیگه مست به نظر نمی‌رسید نگاه کردن. لوکاس یک تای ابروش رو بالا داد و طلب کارانه به دوستش نگاه کرد:
«امیدوارم این مسخره بازی جدیدت نبوده باشه یونگ وگرنه خودم میکشمت.»
یونگشین مظلومانه با حالت تسلیم دستش رو بالا آورد و پشت جانی قایم شد و مظلومانه جواب داد، چون لوکاس درست شبیه یه قاتل آماده کشتن نگاهش میکرد:
«نه مسخره بازی نبود، مهمونامون الان میرسن.»
درست با تموم شدن حرفش صدای دویدن چندنفر اومد و لحظه‌ای بعد سر کوچه‌ی بن بست با اراذلی که خلافکار بودن از سر و صورتشون مشخص بود، بسته شد. یونگشین از پشت جانی بیرون اومد و شونه‌ای بالا انداخت:
«دیدی گفتم»
لوکاس و جانی همزمان نگاهشون رو بین اراذل سر کوچه و یونگشین جا به جا کردن‌، یچیزی اینجا خیلی عجیب به نظر می‌رسید. جانی با سو ظن به پسری که کاملا مشکوک بود نگاه کرد:
«اینا دیگه کدوم خرین؟!»
برعکس برخورد اول جانی دیگه با ادب نبود، اما چون سوال مورد نظر لوکاس رو پرسیده بود مرد دیگه به خودش زحمت واکنش دیگه‌ای رو نداد. یونگشین بیخیال جلوی اون دونفر ایستاد و به خلافکار های سرکوچه که با نگاه بدی به اون سه نفر خیره شده بودن، نگاه کرد:
«منم نمی‌دونم. از اول شب که اومدم بار این چندتا دوست عزیزمون میخواستن سرمو به هر قیمتی که شده بکنن زیر آب، منم مجبور شدم یکم از استعداد بازیگریمو نشونتون بدم.»
و لبخند دندون نمایی زد که دو مرد دیگه نتونستن ببینن، لوکاس تازه متوجه کار های دوستش شده بود. اون بجای استریپر وسط جمعیت رقصیده بود که اون آدما جرئت نکنن بیان طرفش ولی چرا جانی رو آورده بود بیرون؟! مرد مو بلوند چشم هاشو ریز کرد و آروم کلت زیر پالتوش رو لمس کرد:
«چرا منو کشیدی وسط بازیتون؟»
یونگشین با لبخند اغواگری سمتش برگشت و چشمکی زد:
«چون اسلحه داشتی؟! به هرحال اونا مسلحن باید یکی رو میاوردم که حواسش بهمون باشه عزیزم.»
و چند قدم جلوتر رفت تا به کسی که به نظر رئیس اون اراذل می‌رسید نزدیک تر باشه:
«خب خودتون میگین از طرف کی اومدین یا خودم بفهمم؟!»
لوکاس اخمی کرد و کنار یونگشین ایستاد. اینکه کسی قصد جون دوستش رو کنه چیز تازه‌ای نبود ولی اینکه یونگشین به خودش زحمت بده برای کسی نقشه بکشه خیلی عجیب بود، کاملا مشخص بود که میخواد اون اراذل رو گیر بندازه. با آرنج ضربه‌ای به دست دوستش زد:
«چند نفرشون سالم بمونن؟!»
یونگشین خندید و آستین حریر لباسش رو بالا زد:
«یه نفر هم کفایت می‌کنه رفیق!»
-
و من مانده‌ام و استرس داستانی که تازه توی مغزم زاییدمش =∆

The Butterfly Donde viven las historias. Descúbrelo ahora