دعوا اصلا جوری که یونگشین انتظار داشت پیش نرفت؛ اون اراذل احمق با اینکه اسلحه داشتن اما به شدت درحال کتک خوردن بودن جوری که یونگشین و لوکاس بیشتر شبیه اراذل به نظر میرسیدن.
لوکاس آخرین مشتش رو هم توی صورت بدترکیب جوجه گنگستری که موهاشو بافت آفریقایی زده بود کوبید و نفس زنان روی شکمش نشست:
«حس میکنم با چهارتا بچه دبستانی دعوا کردیم، این دیگه چه مسخره بازی بود؟!»
جانی که همچنان سر جای اولش ایستاده بود پکی به سیگارش زد و تکیهاش رو از ماشین اسپرت یونگشین برداشت:
«مشکل اینجاست این احمقا اصلا برای دعوا نیومده بودن.»
یونگشین شونهای بالا انداخت و درحالی که آستین لباسش رو درست میکرد به طرف جانی رفت و دستش رو به سمت سیگارش دراز کرد:
«آره. میشناسمشون، مال گنگ همین محلهان ولی نمیفهمم چرا امشب گرفته بودن روی من!»
و بسیار پررو وارانه سیگار نیم سوختهی مرد مو بلوند رو که داشت بهش چشم غره میرفت رو از لای انگشتاش بیرون کشید. لوکاس پوفی کشید و درحالی که سعی میکرد دستش رو توی موهاش فرو نکنه اونا روی توی جیبش حبس کرد:
«نمیخوام حتی حدس بزنم که روی اعصابشون راه رفتی!»
یونگشین با قیافهی مثلا گریون از سیگار خوش طعمی که دزدیده بود کام گرفت و خودش رو به ماشینش تکیه داد:
«ناراحت میشم که فکر میکنی اینقدر بدبخت شدم که سر به سر چهارتا جوجه گنگستر بزارم گِهگِه*¹. مطمئنم فقط اومده بودن قلدری کنن، بزار راحت باشن.»
جانی تای ابروش رو بالا داد و زیر چشمی به یونگشینی که حالا میخندید نگاهی انداخت. اون گربهی ولگرد خوب مبارزه میکرد و خیلی راحت یه گنگ محلی مسلح که اومده بودن سروقتش رو داغون کرده بود در نتیجه ساده بود که جانی بفهمه اون پسرِ خوشگل هم توی جامعهی خلافکار ها یه جایگاهی داره، اما دقیقا چی؟!
لوکاس بخاطر دردسر های امشبش سردرد فجیعی داشت. مغزش هرزهاش متاسفانه ظرفیت هندل کردن اتفاقات اخیر رو نداشت درنتیجه محکم دستش رو توی چشمش که حالا تیر میکشید فرو کرد و اونو فشار داد. یونگشین که کاملا با این حالات مستِ خواب دوستش آشنایی داشت سیگاری که حالا کاملا سوخته بود رو روی زمین انداخت:
«دیگه کم کم داره صبح میشه، وقت خوابیدنه پسرا. میخوای شبت رو توی خونهی یه پسر هات مثل من بمونی جانی گِهگِه؟!»
و لبخند شیرینی زد که چشم های کشیدهاش رو تبدیل به دوتا خط بامزه کرد. لوکاس از لاس واضح دوستش چشم هاشو توی کاسه چرخوند و بدون اینکه کنترلی روی خودش داشته باشه محکم دستش رو توی موهاش فرو کرد و اونا رو کشید، پس حالا سردردش وحشیانه تر درحال بفاک دادنش بود. اما جانی شوکه به اون چهرهی خوشگلی که منتظر بهش نگاه میکرد خیره بود. اون لحظه خودش، نتیجه گیریش راجب اون پسر و دلیل حضورش توی چین رو فراموش کرده و حس میکرد اگه اون پیشنهاد وسوسهانگیز رو رد کنه زندگی دیگه واقعا روی خوش بهش نشون نمیده پس درست مثل یه پسر دبیرستانی هول شده که از کراشش پیشنهاد گرفته بود رفتار کرد:
«اوه! میتونیم این کارو بکنیم؟!»
یونگشین سرخوش ریموت ماشینش رو زد و تقریبا داد کشید:
«البته که میتونیم! حتی کلی کار دیگهام میتونیم انجام بدیم.»
خب اون واقعا رک بود. یکم زیادی رک! جانی کف سرش رو خاروند و سر تکون داد «کلی کار دیگه» به نظر عالی میرسید. لوکاس که حس میکرد داره بین اون دو نفر مثل تیرچراغ برق سر کوچه عمل میکنه سریع خودش رو به ماشین رسوند و روی صندلی عقب ولو شد چون اون پسر خوبی بود که میدونست باید به دوستش و کیس جدید دوستش فضای لاس زدن بده. جانی با تردید به مغزش که حالا از هَوَلی در اومده بود و پشت هم آلارم «چه غلطی داری میکنی؟» میزد، بی محلی کرد و روی صندلی جلو نشست. عالی شد! اونا میتونستن بالاخره برن خونه و بخوابن اما هیچوقت همه چیز اینقدر آسون پیش نمیرفت.
نشستن کنار کسی که انگار درحال بازی کردن GTA بود به شدت احمقانه بود، احمقانه و صد البته ترسناک. و این واقعیت عرفانی رو مرد مو بلوند درحالی که نزدیک دو دقیقه کنار اون پسر سرخوش نشسته بود و چهار دست و پا به صندلی چسبیده بود، کشف کرد. شیشه های ماشین تا آخر پایین بودن و یونگشین با سرعت سرسام آوری رانندگی میکرد و این باعث میشد موهای جانی با چشماش پیوند دوستی ببندن و قدرت بیناییشو ازش بگیرن:
«لعنت بهت، اون مرتیکه فرار نمیکنه که مثل آدم رانندگی کن عوضی.»
این صدای جانی نبود. بلکه متعلق به پسر خوبِ صندلی عقب بود که دیگه داشت روده هاشو ته گلوش احساس میکرد. جانی که به شدت با اون مرد موافق بود لازم میدید برای تشکر ازش پاهاشو ببوسه پس تقریبا جیغ کشید:
«این پنجره های کوفتی رو هم بده بالا نه میتونم نفس بکشم نه جایی رو ببینم.»
یونگشین با لب های خط شده به اون دوتا مرد پاستوریزه که مثل بچه ها درحال جیغ جیغ کردن بودن نگاه کرد. جدی از این سرعت و هیجان لذت نمیبردن؟! چقدر حوصله سربر!
لب های خوش فرمش با ناراحتی آویزون شدن و مثل یه بچهی خوب پنجره ها رو بالا داد و سرعتش رو پایین آورد و کل مسیر رو مثل یه لاکپشت پیر طی کرد. تغییر مود ماشین از «کسی که از زندگی سیر شده» به «کسی که یه پیرمرد عاشق زندگیه» باعث شده بود جانی خیلی راحت متوجه دلخوری اون گربه بشه. انتظارش رو نداشت اون پسر سرخوش اینقدر آسون دلخور بشه پس وقتی لوکاس رو رسوندن خونهاش قبل از حرکت آروم به مچ لاغر پسر که روی فرمون بود چنگ زد:
«چرا اینجوری شدی؟!»
لب های آویزون یونگشین آویزون تر شدن و ازش یه بچهی کیوت و تخس ساختن:
«چجوری؟!»
لب های جانی در حد نیم میلیمتر از لحن اون گربهی خبیث کش اومدن:
«جوری که...»
و محکم اون پسر رو به در ماشین چسبوند و روش خم شد، آروم نفسش رو بیرون داد و توی صورتش زمزمه کرد:
«... خیلی دوست دارم گاردمو نسبت بهت بیارم پایین.»
یونگشین خندید، نفسش هنوز بوی مشروب میداد و اغواگر به نظر میرسید. دست های کرخت شدهاش رو دور گردن مردی که توی صورتش بود حلقه کرد و یکم جلوتر رفت، جوری که فقط یه تلاش کوچیک برای رسیدن لب هاشون بهم لازم بود:
«پس لازمه به اینجوری بودن ادامه بدم، مگه نه؟!»
و درست وقتی که جانی نمیتونست جلوی خودش رو برای طی کردن اون فاصلهی چند سانتی متری بگیره در ماشین به شدت باز شد و بوی عطر لوکاس توی ماشین پخش شد:
«متاسفم که جای بدی مزاحم شدم دوستان، خوشبختانه کلیدم توی خونه جا مونده تا امشب پیشتون بمونم که به لطف حضورم رابطهاتون روال درستش رو طی کنه.»
جانی به شدت سرد شدن مغزش رو حس میکرد، در عوض یونگشین جلوی خودش رو برای فحش دادن نگرفت:
«فاک یو گِه! ازت متنفرم.»
لوکاس دوباره ولو شد و چشماشو بست:
«منم همینطور شین-آر.»
امشب هیچ جوره چیزی درست پیش نمیرفت. جانی سرخورده و با لب های آویزون سرجاش برگشت و تا رسیدن به مقصد نصفه نیمه نفس کشید. چی میشد اون هایپرین*² مزاحم یکم دیرتر میرسید؟! یونگشین هربار نگاهش به اون مرد مو بلوندِ بیحوصله میافتاد تا مرز خفه شدن از خنده پیش میرفت فقط چون... اون خیلی بامزه بود.
وقتی به آپارتمان شیک یونگشین رسیدن، لوکاس در کسری از ثانیه پشت در تنها اتاق مهمان غیب شد و جانی و یونگشین رو تنها گذاشت.
پسر قد کوتاه نگاهی به مرد مو بلوند که خونه اش رو چک میکرد انداخت و مشغول باز کردن دکمه های لباس حریرش که برای سرمای زمستون به شدت نازک بود، شد:
«اینطور که بوش میاد امشب باید توی اتاق من بخوابی، خونهام یه اتاق مهمون بیشتر نداره!»
جانی دست از بر انداز کردن اون خونهی جمع و جور و شیک برداشت و به پسری که حالا سینه های لختش تتوی حلال ماه و پیرسینگ نقرهایش رو در معرض دید گذاشته بودن نگاه کرد و خشک شد:
«خب...اگه راحت نیستی...»
یونگشین توی یه حرکت لباسش رو از تنش درآورد و دستش رو توی هوا تکون داد:
«من کل عمرمو کنار غریبه ها خوابیدم، نگران من نباش.»
و به طرف اتاقش راه افتاد. جانی با حس بدی وسط خونه ایستاده بود، حالا میفهمید که از اولم اشتباه کرده که تا اینجای کار اومده، چطور باید برمیگشت؟!
اون حس بد زیاد دوام نداشت چون نزدیک ده دقیقه بعد درحالی که با یه شلوارک راحت و بالاتنهی لخت زیر پتوی رو به روی اون گربهای که از خستگی بیهوش شده بود، دراز کشیده بود داشت متوجه میشد که بعضی چیزا ارزش یبار ریسک کردن رو دارن و جانی حاضر بود این ریسک رو بپذیره.
-¹* توی زبان چینی برای کیوت خطاب کردن برادر بزرگتر و گاها معشوقه به کار میره.
²* یه نوع درخت بلند
ŞİMDİ OKUDUĞUN
The Butterfly
RomantizmThe Butterfly Couples : Luwin, Johhnten, Markson Gener : romance, angest, action, crime, 𝖲𝗂𝗇𝖼𝖾𝖿𝗂𝖼𝗍𝗂𝗈𝗇 Writer : aren ✩★✩ -میدونی چرا پروانهی منی؟! +بخاطر اینکه ضعیفم؟ -نه، چون پروانه ها نماد تواضع و...