رو به روی شومینهی گرم و بزرگ، جانی ساح روی یه شزلون راحتی ولو شده بود و بدون پلک زدن به لوستر گرون قیمتی که درست بالای سرش از سقف آویزون شده بود، خیره شده بود و به پوشهی باز نشدهی روی پاهاش هیچ توجهی بهش نشون نمیداد. سمت چپش زن جوانی روی صندلی گهوارهایش نشسته بود و با بی دقتی مشغول بافتن یه شالگردن بود و هرچند لحظه یکبار زیر چشمی به مردی که توی هپروت بود نگاه میکرد:
-میخوای برات سوپ سفارش بدم؟
جانی با تنبلی چشم هایی که از پلک نزدن میسوختن رو از لوستر گرفت و به زن نگاه کرد، یجورایی خندهاش گرفته بود:
-از آخرین باری که آشپزخونه رو آتیش زدی بیخیالِ آشپزی کردن شدی یا وقتی که هردومون بعد خوردن پاستای خوشمزهات مسموم شدیم؟
زن دهن کجی کرد و میله های بافتنیشو که داشتن اعصابشو بهم میریختن رو روی میز عسلی کنارش گذاشت. به اون گربهی زردِ چشم سفید دلسوزی کردن نیومده بود:
- الان اگه اینقدر قیافهات شبیه طفل های مظلوم و بیچاره نبود یه پاستای دیگه برات میپختم و پرتت میکردم توی آتیش آشپزخونه تا راحت بشم. جمع کن خودتو دیگه! از اون شبی که معلوم نیست کجا خوابیدی با این قیافهی «خسته از انسان های فانی» روانیم کردی. مثل آدم حرف بزن بگو ببینم چه مرگت شده، به کسی که اطلاعاتش رو خواستی ربطی داره؟
جانی بیحوصله خرخر کرد و پوشهی روی پاهاشو بلند کرد:
- نه! هرروز بیکار بودن خستهام کرده میون. چقدر دیگه باید توی این بارهای کوفتی دنبال یه خط خبر درست و حسابی باشم؟ حس میکنم این همه سال دنبال یه سرنخ اشتباه رو گرفته بودم.
زنی که میون خطاب شده بود ناراحت به مرد مو بلوند نگاه کرد. از ناامیدی اون مرد احساس دلشستگی میکرد پس باهاش شوخی کرد:
- هرشب منتظری از نیمه شب بگذره تا خودت رو توی بار و مشروب خفه کنی اونوقت الان داری غر میزنی؟ اگه دست از لاس زدن با مردم برداری میتونی از این وضعیت پیپی مرغی در بیای.
جانی خندید و سرش رو تکون داد. دستهی کاغذی که توی پوشه بود رو در آورد و پوشه رو یه گوشه پرت کرد و به عکس سه در چهاری که روی صفحهی اول بود خیره شد. یه پسر کم سن و سال با قیافهی معمولی و موهای بالا زده که خیلی کوتاه بودن، معلوم بود عکس دوران راهنماییشه. نگاهش رو از روی عکس برداشت و به نوشته های انگلیسی کنار عکس نگاه کرد:
«نام: یونگ-شین / چیتاپون
نام خانوادگی: لی / لیچایپونکول
ملیت: چینی-تایلندی
نام پدر: میکان لیچایپونکول
متولد: 1992.02.27 در بانکوک تایلند
• میکان لیچایپونکول؛ رئیس چهل و پنج سالهی هولدینگ کمپانی لوازم خانگی لی و تنها وارث ثروت بیکران خانوادهی لی همراه همسرش تانیا یونتاراک و دختر دهسالهاش نیچا لیچایپونکول در حادثهی ترور سال 2005 جان باخت و چیتاپون لیچایپونکول درحالی که تنها 14 سال داشت تنها وارث مستقیم خاندان لیچایپونکول شد.
[ تیکه های بریده شده از روزنامه:
«ساعاتی قبل جناب میکان لیچایپونکول، رئیس اصلی هولدینگ کمپانی لی به همراه همسر و دختر کوچکش در ویلای زمستانی خود ترور شدند، این حادثه مردم را به شوکی عمیق فرو برد.»
«14 محافظ در این حادثه کشته شدند و خانوادهی لیچایپونکول با ضرب 14 گلوله به قتل و بعد در آتش سوزانده شدند.»
«چیتاپون لیچایپونکول تنها بازماندهی خانوادهی لیچایپونکول است که در ترور 27 فوریه جان باختند. او برای جشن گرفتن تولد خود پس از اتمام امتحاناتاش راهی ویلای زمستانی خانوادگیاش شده بود که با این حادثهی غمانگیز رو به رو شد.» ]
او بعد از گذشت پنجسال از مدرسهی بینالمللی Shrewsbury بانکوک فارق التحصیل شد و پس از گرفتن گواهینامهی IGCSE با نمرهی 9 از آزمون کمبریج [این بالاترین نمره و معادل A*] در سن 18 سالگی برای شروع کالج در دانشکدهی هنر پاریس و در رشته طراحی لباس به فرانسه سفر کرد و پس از اتمام دورهی دو سالهی تحصیلاش برای زندگی به چین مهاجرت کرد. او در حال حاضر با نام هنری تِنلی به عنوان دیزاینر برند بریتانیایی Represent مشغول به کار است و چندین کالشن لباس محبوب طراحی کرده است. [ با برند های مطرح ایو سنلوران، اسکچرز، شنل.. هم همکاری داشته است.]
همچنین او به عنوان تنلی یک نقاش معروف است چندین نمایشگاه بزرگ و لوکس برگذار کرده است و ده ها اثرش را با قیمت هنگفت به فروش رسانده است.
به عنوان تنها وارث هولدینگ کمپانی لی او راه خانوادهاش را ادامه نداد و کمپانی لی هم اکنون توسط داییاش میپورک یونتاراک اداره میشود...]
جانی برگه ها رو بدون اینکه کامل بخونه محکم توی دستش فشار داد و با ابروهایی که همدیگه رو بغل کرده بودن به زنی که دوباره مشغول بافتن بود نگاه کرد:
-این کسشرایی که اینجا نوشته واقعی میون؟
زن که تموم مدت بافتنی کردنش جانی و حالات شگفت زدهی صورتش رو زیر نظر داشت آهی کشید:
- نه پس؛ خودم برات از شخصیتِ رمان آبکی خیالیم نوشتم. منظورت چیه که واقعی یا نه؟ اصلا وایسا ببینم تو الان به اطلاعات ارزشمند و گرانبهایی که جمع کردم گفتی کسشر؟ میدونی دستم زیر سنگ چه کسایی رفته تا بتونم همین اطلاعات رو در بیارم؟ واقعا خجالت هم خوب چیزیه...
جانی بیحوصله بود و نمیتونست فشار دادن اون ورقه ها رو تموم کنه، نگاهش بین عکس سه در چهار و میون در گردش بود. یه دیزاینر معروف؟ یه وارث اصیل و پولدار؟ آه واقعا شبیه یه شخصیت رمان آبکیه:
- کسشر گفتن رو بس کن و راجب اون ترور... بیشتر بگو...
میون نمیتونست درست دلیل بداخلاق شدن یهویی اون مرد مو بلوند رو بفهمه، یعنی چی؟ حال چون یکی پولدار بود و خونوادهاش ترور شده بودن یعنی نمیتونه واقعی باشه؟ یا اینکه دلیل این بد اخلاقیاش کلمهی «ترور» بود؟:
- آه، هرچی لازم بود رو اونجا نوشتم دیگه. این طفل بیچاره روز تولد 14 سالگیش یه ویلای سوخته با اشانتیون خونوادهاش کادو گرفته که با پونزده سال گذشتن از اون اتفاق هنوز کسی دلیل ترور رو نفهمیده، خب یجورایی مشخصه بخاطر انتقامه اما اینکه از طرف چه کسی؟... مشخص نیست. بعد از اون داییش سرپرستیش رو قبول کرد و بزرگش کرد. ولی زندگیش از اون اتفاق به بعد خیلی سکرت گذشت؛ یعنی هیچکس نمیدونه تن لی که اینقدر توی دنیای هنر موفقه همون وارث پولدار خاندان لیچایپونکوله! درواقع... حتی کسی نمیدونه لی یونگشین اسمِ اصلیِ تنلی که در اصل یه آدم بی بند و باره که ۸ سال از عمرش رو توی بارهای سطح پایین گذرونده و مثل یه خلافکار زندگی کرده. آه راستی من خودمو کشتم ولی فقط تونستم دوتا عکس از گذشتهاش پیدا ک...
جانی ابروهاشو بالا انداخت و سریع برگه ها رو ورق زد تا عکس هایی که میون گفته بود رو ببینه. یکی یه عکس چهار نفرهی خونوادگی بود که یه زوج جوان روی صندلی نشسته بودن و یه پسر لاغر مردنی کم سن و سال و یه دختر بامزه و کوچولو هم دو طرفشون ایستاده بودن. اون پسر یونگشین بود که جانی نمیدونست چجوری تونسته اینقدر پیشرفت کنه و از این قیافهی داغون به شخصی با زیبایی کشندهی الانش تبدیل بشه. اون دختر کوچولو حتما نیچا بود که همراه پدر و مادرش توی ترور کشته شده بود، آه چه غم انگیز!
و بعد یه عکس دسته جمعی از دانش آموز های مدرسهی شروزبری که دور یونگشین خط کشیده شده بود.
- مثل یه خلافکار زندگی کرده؟ پس داری میگی خلافکار نیست؟
میون آهی کشید دوباره میله های بافتنیش رو روی میز عسلی پرت کرد:
-چشماتو باز کن و به صفحاتی که بهت دادم نگاه کن. خلافکار هست ولی نه اونی که تو منظورته! سه بار بخاطر رانندگی حین مستی و دوبار بخاطر دعوا و تخریب اموال عمومی تشریف فرما شده بازداشتگاه. اصلا نمیفهمم چرا داری ته و توی این یارو رو در میاری.
- چرا اومده چین؟ چرا برنگشته تایلند؟
میون پفی کشید و خودش رو به پشتی صندلیش کوبید:
-بذار زنگ بزنم ازش بپرسم. جانی حالت خوبه؟ کجا قراره بنویسن که این عالیجنابی که رسما داره با هویت مخفی زندگی میکنه انگیزهاش از این کارا چیه؟ اصلا شاید دلش میخواست یه زندگی جدید شروع کنه و از اون اتفاق فرار کنه، هزارتا انگیزه منفی و مثبت وجود داره.
جانی که الان واقعا مغزش پر از سوال بود نمیتونست چیزای احمقانه نپرسه:
-خب اینو که دیگه باید بدونی... گی یا بای؟
میون که متوجه اینکه جانی خودش رو جمع و جور کرده بود شده بود، جیغ کشید:
-محض رضای مسیح جانی! باز من رو فرستادی زندگی نامهی پارتنر واننایت استندت رو در بیارم؟ مرتیکه بیشرف...
وقتی جانی حرص خوردن میون رو دید یه بار دیگه به عکس سه در چهار نگاه کرد و بعد از کنار گذاشتن برگه ها خندید:
-باشه بابا پوستت چروک شد از بس حرص خوردی، برو سوپت رو سفارش بده بعدش میخوام بعدش برم اون بار جدید.
میون یه فحش زشت داد و چشم های جانی گشاد شد؛ بیتربیت. مرد مو بلوند دوباره خودش رو روی صندلی شنیاش ولو کرد و به سقف و لوستری که ازش آویزون بود خیره شد. هزارتا انگیزهی مثبت و منفی؛ اگه انگیزهاش مثبت باشه یعنی تونسته از اون اتفاق گذر کنه؟ چقدر طول کشیده؟ چجوری موفق شده؟ چقدر خودش رو تحت فشار قرار داده؟ اگه انگیزهاش منفی باشه... پونزده سال توی درد و خشم زندگی دست و پا زده تا یه روزی از اون خشم و درد رها بشه؟
جانی وقتی به پسر بیست و هشت سالهای که چند ساعت رو باهاش گذرونده بود فکر میکرد نمیتونست اثری از خشم انتقام درونش پیدا کنه. جانی میتونست آدمایی که شبیه خودش بودن رو تشخیص بده ولی اون پسر...بیپروا و سرخوش بود، یه زندگی هرزهوار و هنرمندانه پیش گرفته بود و هویتش رو از همه مخفی کرده بود.
از دو شب پیش مرد مو بلوند یجورایی روی اون گربهی سیاه گیر کرده بود و نمیتونست فکر کردن بهش رو تموم کنه. بوی پرفیوم سرد سنلوران و چشمایی که حلقهی سیاهشون با خجالت پشت لایهی سنگین آرایش پنهان شده بود از خیالش پاک شدنی نبود. جانی خودش رو میشناخت، برای فراموش کردنش فقط لازم بود باهاش بخوابه. بعد میتونست مثل یه چسب زخمی که ازش استفاده کرده بود بندازتش بیرون، آدم برای اون همین بودن؛ یه چسب زخم برای سر باز نکردن زخمهاش.
سه ساعت بعد ساعت نزدیک دوازده شب بود، جانی و میون با ابرو های بالا رفته به مکالمهی بیپردهی رکیک بارمن و زن جوان نعشهای که کنارشون نشسته بود گوش میکردن.
بارمن که بهش میخورد نزدیک بیست و یکی دوسال سن داشته باشه نوشیدنی توی دستش رو تکون داد و با چهرهی دلسوزش که کاملا معصومش کرده بودن به زن نگاه کرد:
- خب بذار ببینم تخماشو خوب ترکوندی یا نه جیه؟ باید دیکش رو هم میترکوندی. اصلا از این به بعد باید یه چاقو با خودت ببری اینور اونور تا در امان باشی، از بس مست و نعشهای نمیدونی یهو زیر کی میخوابی.
زن نعشه عطسهای زد و با صدای گرفتهای تایید کرد:
- چی فکر کردی؟ با دست خالی جوری تخم های چروکیده و زشتش رو نیمرو کردم که تا عمر داره یادش نمیره. اصلا دیگه فکر کنم نتونه راست کنه مرتیکه مادرج*نده. منو میبینی یانی؟ جیهجیه یه روزی یه بدبختی هایی کشیده که دیگه از ترکوندن تخم های یه خلافکار سگ جون هم نمیترسه...
دستاش رو محکم روی کانتر کوبید و باعث شد جانی و میون مثل فنر بپرن بالا، جانی زیر چشمی نگاهی به دستای زن انداخت که پر از کبودی های جای سرنگ بود:
- از وقتی اون آشغالای کاراکال منو به این وضع انداختن دیگه هیچی نمیتونه منو بترسونه.
چشم های جانی با هوشیاری گشاد شدن. گوشاش درست شنیدن؟ بارمن آهی کشید و یه نوشیدنی بدون الکل جلوی زنی که دیگه به گریه افتاده بود گذاشت:
- گریه نکن جیه، آرایشت پاک میشه. اون حرومزادهی هزار پدر که توی شکم مادرش حسابی کی*ر خورده لیاقت گریه هاتو نداره. اشکالی نداره، اشکالی نداره تو که دیگه تو انتقام خودت رو گرفتی.
زن آرهی خفهای گفت و بعد از برداشتن لیوان نوشیدنیش با سرعت نور توی جمعیت غیب شد. جانی و میون زیرچشمی نگاهی به همدیگه انداختن و با ایما و اشاره به پسر بارمن نگاه کردن. میون که چشم غره های جانی رو دیده بود فحش زیر لبی داد و سعی کرد شبیه یه زن بدبخت به نظر بیاد:
-آی زندگی لعنت شده کی باورش میشه من یه روزی به کسی بر بخورم که مثل خودم از دست یسری آشغال آسیب دیده باشه؟ سرطان بزنه به این مرد های مریضِ جنسی، احمقای بیمغز رسما به جای مغز توی سرشون یه دیک سه سانتی فرمانروایی میکنه. ما زنهای بیچاره هیچ جوره آسایش و آرامش نداریم... آی خداجون قلبم داره تیکه پاره میشه لطفاً زودتر جون منو بگیر.
و الکی چند قطره اشک ریخت و با دستمالی که از نت کجا آباد در آورده بود اونا رو پاک کرد. بارمن که تخت تاثیر قرار گرفته بود یدونه از همون نگاه های دلسوزش به میون انداخت و یه لیوان نوشیدنی جلوش گذاشت:
- ناراحت نباش خانم. این روزا میگذره... همین جیه جیه رو میبینی؟ یه سرگذشتی برای من تعریف کرده که با شنیدنش هم میخواستم خودکشی کنم ولی اون هنوز داره زندگی میکنه. هرچند دیگه رسما با مواد زندهاس ولی مهم اینه هنوز زندهاست شاید یه روزی بیاد که به هدفش از خلقت برسه چون خداجون هیچکس رو بدون دلیل خلق نمیکنه...
جانی بیتوجه به بحث اون دونفر که داشت به جاهای فلسفی و عشق خدا به بنده میرسید از جاش بلند شد و سعی کرد اون زن نعشه رو پیدا کنه ولی مثل اینکه آب شده بود و رفته بود توی زمین. چند دفعه باری رو که هنوز زیاد شلوغ نشده بود رو بالا و پایین کرد ولی هیچ خبری نبود، با ناامیدی سعی داشت برگرده پیش میون که یه نفر بهش تنه زد و جانی وقتی برگشت تونست همون لباسی که تن اون زن نعشه بود رو تشخیص بده. چشماش با خوشحالی برق زدن و درست وقتی خواست بره طرفش جمعیت دورش رو گرفت و چند لحظه معطلش کردن. درست همون لحظه که بالاخره تونست خودش رو از جمعیت بکشه بیرون دیگه خبری از اون زن نبود، مرد مو بلوند دیگه نمیتونست جلوی فحش های رکیکش رو بگیره جلوش فقط یه در سیاه رنگ مونده بود که هیچ تابلویی روش نبود. با تموم سرعتی که از خوش سراغ داشت به طرف اون در دوید ولی با باز کردنش فقط آه بود که از بین لباش فرار کرد، یه کوچهی باریک که بهنظر میرسید به یه هزارتو بخوره. درحالی که سعی میکرد یه بهونه برای میون پیدا کنه که چرا یهو غیب شده کوچهی باریک رو طی کرد و به یه دوراهی خورد. به غرایز فرا زمینیش اعتماد کرد و سمت راست رو انتخاب کرد، وقتی به ته کوچهی سمت راست رسید دوباره یه دو راهی دیگه با دوتا کوچهی باریک دید. اینقدر فحش داده بود که دیگه داشت خودش ابتکار عمل رو به دست میگرفت و فحشای جدید میساخت، این دیگه کدوم قبرستونی بود؟ بازم سمت راست رو انتخاب کرد و وقتی به ته کوچه رسید به یه پارکینگ قدیمی که پر از ماشین بود برخورد کرد. دندوناش رو روی هم فشار داد و بین رفتن و موندن مردد شد، پفی کشید و گوشیش رو درآورد و فقط یه پیام کوتاه به میون فرستاد: «کوچهی پشتی بار، توی پارکینگ»
و بعد درحالی که با دقت پارکینگ رو چک میکرد از اونجا بیرون اومد و آهی کشید، هیچ خبری از اون زن نبود. از کوچهی پشتی گذشت و درست وقتی یه کوچه مونده بود دوباره به ورودی بار برسه با شنیدن صدای تیر شوکه سرجاش ایستاد. گوشیش زنگ خورد و بعد از چند لحظه صدای نگران میون توی گوشش پیچید:
- رو به روی بار درگیری شده هرجا هستی سرجات بمون تا پیدات کنم.
-من الان جلوی درگیریم تو...
میون و جانی با دیدن همدیگه گوشی رو قطع کردن و جانی فقط تونست زیر نگاه مرگبار زن پس سرش رو بخارونه. میون مثل یه الههی مرگ بنظر میرسید:
- خبر مرگت کدوم گوری میری یهویی؟ فکر کردم تو داری نفله میشی.
و بدون اینکه منتظر جواب مرد مو بلوند باشه غرغر کنان شمارهی یه نفر رو گرفت:
- کوین؟ تو جیکوب کدوم گوری هستین؟... چی؟ تو درگیری چه غلطی میکن... ودف؟...داری میگی اون یارویی رو که گذاشتم مراقبش باشین رو دارن سگکش میکنن؟...ما نزدیک کوچهایم...بیارینش.
جانی با ابرو های بالا رفته نگاهش رو بین کوچهای که توش سروصدا بود و میونی که عصبانی با زیردستاش صحبت میکرد رد و بدل میکرد. چی شده بود؟ میون گوشی رو قطع کرد و با گرفتن بازوی جانی تا ماشینشون خرکشش کرد و بعد چپوندش توی ماشین:
-مثل بچهی آدم اینجا میشینی و تکون نمیخوری تا پارتنر واننایتت رو که آش و لاش شده رو بندازم توی بغلت.
میون با تهدید انگشتش رو تکون داد و موهاشون با کشی که توی دستش بود بست و با خم شدن اسلحهاش رو از زیر صندلی برداشت. جانی فقط با ابرو های بالا رفته نگاهش میکرد، حتی جرئت نمیکرد بپرسه چیشده.
پارتنر واننایتش کی بود؟ یونگشین؟ از وقتی که میون رفت تا وقتی که جیکوب درحالی که یه نفر بغلش بود بیاد حدودا کمتر از ربع ساعت گذشته بود و جانی فقط انگشتش رو گاز گرفته بود. با درست بودن حدسش و دیدن یونگشین درحالی که بیهوش و با کراپکت خالیش نیمه برهنه توی بغل بادیگارد جوونش بود فقط شوکه نگاهش رو بین اریک و یونگشین جا به جا کرد:
-میون و جیکوب کجان؟ اون درگیری چقدر جدیه مگه؟ تیر اندازی شده بود نه؟
کوین یونگشین بیهوش رو توی بغل جانی چپوند و فقط به انگلیسی یه چیز رو داد زد:
- بشین الان پلیسا میرسن.
جانی به کف دست یونگشین که خیلی عمیق با چاقو بریده شده بود و خون مثل فواره ازش بیرون میزد نگاه کرد و فقط تونست خودشون رو روی صندلی عقب بندازه و کرواتش رو باز کنه تا دور دستش ببنده:
- کوین زر میزنی یا نه؟ چیشد؟ چرا شما حواستون به یونگشین بود؟ اصلا چیشد یهو؟ میون کدوم گوریه؟
کوین جوری که انگار رانندهی فرمول یکه ماشین رو از پارک درآورد [البته بعد از اینکه ماشین عقبی و جلویی رو داغون کرد] و بعد پاهاشو روی گاز فشار داد و تا وقتی که به اندازهی کافی از اون صحرای محشر دور نشدن دهنش رو باز نکرد:
- میون دیروز به من و جیک گفت حواسمون به یکی باشه. ما هم چهار چشمی مراقب این شازده بودیم، اما از دیروز تا امروز این یارو اصلا از خونهاش بیرون نیومد جوری که ما فکر میکردیم مرده ولی حدودا ساعت 11 از خونه اومد بیرون و اومد سمت این باری که میون آدرسش رو برام فرستاده بود. وقتی از ماشین پیاده شد که بیاد توی بار دوتا ماشین آدم ریختن جلوش، یه ماشین اراذل اوباش بودن یه ماشین آدمای کت و شلواری و یهو اینا باهم درگیر شدن و یکی این وسط رفت سر وقت این پارتنر واننایتت تا با چاقو حمله کنه و ایشونم هم چاقو رو با دستش گرفت و دستش رو برید. همین دیگه... دوباره همه شدیدتر درگیر شدن و وقتی هیچکس حواسش نبود جیک زد پارتنرت رو بیهوش کرد و پرتش کرد سمت من و بعد با میون موندن تا سر در بیارن اونا....
-من پارتنر واننایتش نیستم.
این صدای یونگشین بود و مرد مو بلوند با حیرت به چشم های لوندی که لنز های نقرهای رنگ توشون نشسته بود نگاه کرد، کاملا واضح شنید که کوین گفت «جیک زد پارتنرت رو بیهوش کرد» چجوری بعد از چشیدن ضرب دست جیکوب همچنان هوشیاری داره؟
-جانی گِه خیلی تلاش کردی برای ته و توی زندگیم رو درآوردن مگه نه؟ هشتسال زحمت کشیدم تا اینجوری پنهانش کنم، حسابی به زحمت افتادی.
یونگشین جوری که انگار نه انگار دستش بریده بود، از یه درگیری خطرناک زنده بیرون اومده، یه نفر براش به پا گذاشته بود و سیر تا پیاز زندگیش رو درآورده بود با لبخند گفت و بیشتر به جانی چسبید. مرد مو بلوند بخاطر اینکه اینقدر سریع دستش رو شد یکم یکه خورد، چقدر خجالت آور آه:
- مثلا میخوای بگی تو دنبال هویت من نبودی؟
یونگشین شونهای بالا انداخت:
- البته که بودم ولی چیزی پیدا نکردم، یا یه پلیس کله گندهای یا یه خلافکار کله گنده به هرحال تا وقتی نخوای منو بکشی فرقی نداره کی باشی.
جانی از بیخیالی پسر ابروهاشو بالا داد:
- ازم نمیترسی؟ چقدر شجاع.
یونگشین خندید و به دستش که با کروات مشکی مرد بسته شده بود نگاه کرد:
- من آخرین باری که ترسیدم مال وقتی بود که فهمیدم یکی از پارتنر های واننایتم یه سایکوپث که از هرکس خوشش بیاد دست و پاشو میشکونه، زبونش رو میبره و میذاره توی کلکسیونش. شانس آوردم از رفتار های هرزهطور من خوشش نیومد آه، عجب شانسی دارم.
کوین از اون لحن بامزه خندهاش گرفته بود ولی بخاطر چهرهی رئیسش که حسابی جدی شده بود جرئت نمیکرد بخنده، ابرو های جانی اینقدر بالا رفته بودن که داشتن توی موهای بلوندش گم میشدن:
- چه زندگی پر هیجانی داری آقای لی. حالا که اینقدر زندگیت پر از هیجانه که دستت اینجوری پاره بشه، میخوای چیکار کنی؟
یونگشین جوری داشت توی بغلش فرو میرفت که جانی به صندلی ماشین فشرده میشد:
- هیچی میریم بخیهاش کنیم.
یکم از مرد مو بلوند فاصله گرفت و با دست سالمش گوشیش رو از جیب شلوارش در آورد. یه آدرس رو توی جیپیاس وارد کرد و به کوین داد:
- ممنون میشم بریم به این آدرس، دوستم دکتره.
کوین گوشی رو گرفت و یونگشین دوباره توی بغل جانی فرو رفت. آه، عجب گربهی ملوسی:
- سرنوشت رو میبینی جانی گه؟ دوبار منو از وسط درگیری نجات دادی. انگار به خودم جانیکچر دارم.
جانی به چشم هایی که لنز توش اینقدر طبیعی بهنظر میرسید که انگار رنگ خودشون اینقدر خاصه خیره شد، بازم چشماش یه آرایش تیره داشت و گودی سیاهِ زیرشون رو پوشونده بود. چرا اینقدر خسته به نظر میرسید؟:
- مجبوری اینقدر توی دردسر بیوفتی؟ حس میکنم بیشتر ترابلکچر داری تا جانیکچر.
یونگشین متفکر سرش رو تکون داد:
- راستش من دنبال دردسر نمیگردم که، دردسر دنبالم میگرده. یه عده بخاطر اینکه رئیسشون بهم تعظیم کرد میخواستن بکشنم، یه عده بخاطر اینکه با پسر رئیسشون خوابیدم و یه عده هم بخاطر اینکه به رئیسشون پا ندادم به خونم تشنهان. این ترسناک نیست گهگه؟
ابرو های جانی دیگه حتی بالا هم نمیرفتن، چه زندگی باشکوهی واقعا. یه نفر توی این دنیا وجود داشت که ثروتش میتونست هزار نفر رو بخره و آزاد کنه و اونوقت بخاطر سکس ممکن بود هر لحظه کشته بشه:
- تحت تاثیر قرار گرفتم.
یونگشین بیحال خندید و سعی کرد به ضعفش توجهی نشون نده، کل ماشین بوی زنگ آهن گرفته بود و با بوی پرفیوم سردش قاطی شده بود. چشمهایی که سیاهی میرفتن رو بست و سعی کرد تا رسیدن به اون فرشتهی مرگ یکم انرژی ذخیره کنه.
وقتی به مقصد رسیدن کوین سر کوچه ماشین رو نگه داشت و به طرف رئیسش که پسر زخمی رو همچنان توی بغلش نگه داشته بود برگشت:
- همین کوچه است.
یونگشین چشماشو باز کرد و با دست سالمش گوشیش رو از دست کوین گرفت:
- ممنون.
چند لحظه بعد یه شماره گرفت و گوشیش رو کنار گوشش نگه داشت:
- یوتا گهگه~ سلام. آه ببخشید که از خواب بیدارت کردم...کار مهمی نداشتم گهگه...نه نه قطع نکن...آه خب آره، دستم بریده نمیخوام برم بیمارستان...از مارک خبری ندارم...گهگه...ببخشید دفعه آخره بیموقع مزاحم میشم...سر کوچهاتم...باشه، ممنون گهگه.
یونگشین که در حین مکالمه تبدیل به یه انسان فرازمینی مودب و محجوب شده بود، با قطع شدن تماس پفی کشید و عرقش رو پاک کرد:
- آه، حتما بودا کمکم کرده که امشب سرحاله وگرنه میومد اون یکی دستمو از آرنج قطع میکرد میرفت.
کوین دیگه نمیتوست نخنده، خدایا چقدر لحنش بامزهاس. جانی دستش رو زیر کمر یونگشین جا به جا کرد تا راحتتر باشه:
- مطمئنی دوستته؟
یونگشین آهی کشید:
- نه؛ من بجز لوکاس دوستی ندارم ولی حتی دوست اونم محسوب نمیشم، بیشتر رابطه هام اینجوریه که مجبوریم همدیگه رو تحمل کنیم. ولی خب یه دوست مثلا میتونه چه مزایایی داشته باشه؟
توی ماشین سکوت شد و چند دقیقه بعد از ته کوچه یه مرد با کاپشن بادی، شلوار اسلش و کتونی های سفیدش درحالی که یه کیف دستش بود نمایان شد. به طرف ماشین اومد و چند تقه به شیشه زد، کوین شیشه رو پایین داد و تونست واضح صورت جذاب مردی که شبیه یاکوزاها بود رو ببینه. یونگشین از صندلی عقب داد زد:
- ببخشید که تا اینجا کشوندمت گهگه...
یوتا با دیدن قیافه یونگشین بیتوجه در عقب رو باز کرد و کنار مرد مو بلوندی که اون دردسر متحرک رو بغل کرده بود نشست:
- میخوای توی این تاریکی چشمام خودشون نور بزنن تا دست جنابعالی رو ببینم؟
کوین سریع چراغ های توی ماشین رو روشن کرد و از توی داشبورد یه چراغقوهی پر نور در آورد:
- این کمک میکنه؟
یوتا نیم نگاهی به راننده انداخت و بعد دستکش های جراحیش رو پوشید و با الکل ضدعفونی کرد:
- بد نیست. اون کروات رو باز کن تا دستش رو ببینم.
جانی به حرف اون مردی صدای یکنواختش ذرهای بالا و پایین نمیشد، گوش کرد و کروات رو از دور دست یونگشین باز کرد. یوتا دستش رو به سمت خودش کشید و مشغول پاک کردن خون ها شد تا بتونه عمق زخم رو ببینه و بخیه کنه.
جانی دائما نگاهش رو بین اون دکتر بیاحساس و پسری که توی بغلش میلرزید و لباشو گاز میگرفت تا صداش در نیاد جا به جا میکرد، اون مرتیکه روانی عمدا اینقدر دردآور انجامش میداد؟
یوتا الکل رو روی زخم خالی کرد و باعث شد خون و الکل روی لباسای جانی و یونگشین بریزه. چشم های یونگشین از شدت سوزش سیاه شد و بدن بیجونش توی بغل جانی وا رفت:
- نمیشه یکم آرومتر انجام بدی؟
یوتا با چشم های خالی به مرد مو بلوندی که حتما همخوابهی جدید اون گربه سیاه بود خیره شد:
- چجوری مثلا؟ قطره قطره بریزم پروفسور؟
جانی دندوناش رو روی هم فشار داد و گذاشت اون مرد بیاعصاب و دیوانه به کارش برسه. موقع بخیه زدن یونگشین اینقدر سرش رو به شیشهی ماشین کوبیده بود که جانی مجبور شد دستش رو پشت سرش بزاره و مراقب باشه سرش آسیب نبینه:
- اینقدر تکون نخور! نمیفهمم دارم چه غلطی میکنم.
با تشری که اون مرد زد، حتی کوین که فقط چراغ قوه رو نگه داشته بود هم ترسید چه برسه به پسری که نای نفس کشیدن هم نداشت. یوتا بی اعصاب آخرین گره رو هم زد و نخ بخیه رو قیچی کرد:
- تموم شد. ولی لی یونگ شین! بار آخره شمارهات رو برای این کار توی گوشیم میبینم.
یونگشین اینقدر بیحال شده بود که بعد از گفتن یه ممنون ساده رسما بیهوش شد. یوتا وسایلش رو جمع کرد و بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده شد و رفت.
جانی تا آخرین لحظه با چشم های آتیشی به اون دکتر خیره شده بود و وقتی که رفت فقط جای یونگشین رو راحت کرد و به کوین آدرس خونهی اون گربهی خسته رو داد تا زودتر بتونه استراحت کنه.
•
•
•
چهار هزار کلمه، بلندترین پارت اینجاست با بچه های عزیزم.
YOU ARE READING
The Butterfly
RomanceThe Butterfly Couples : Luwin, Johhnten, Markson Gener : romance, angest, action, crime, 𝖲𝗂𝗇𝖼𝖾𝖿𝗂𝖼𝗍𝗂𝗈𝗇 Writer : aren ✩★✩ -میدونی چرا پروانهی منی؟! +بخاطر اینکه ضعیفم؟ -نه، چون پروانه ها نماد تواضع و...