6. Big Problem?

21 7 7
                                    

سورا دقیقا بعد از برد طوفانیش اعلام کرده بود که جیش داره و با پدرش راهی دستشویی شده بود و حالا ده دقیقه از زمانی که اون بازی کذایی تموم شده بود می‌گذشت و فقط لوکاسِ توی هپروت و مینگهائوی غرق توی گوشی توی نشیمن باقی مونده بودن.
-واقعا فکر نمی‌کردی به سورا ببازی نه؟
مینگهائو با خنده به مردی که از قیافه‌اش معلوم بود که هنوز بخاطر باختش شوکه‌اس، نگاه کرد و گوشیش رو کنار انداخت. لوکاس خندید و سرش رو تکون داد، واقعا حیرت انگیز بود! هیچکس تا حالا توی شطرنج بازی کردن روی دست اون نیومده بود ولی حالا یه بچه‌ی شیش ساله توی کمتر از ده دقیقه کیش و ماتش کرده بود، اون بچه نابغه‌ای چیزی بود؟:
-اون واقعا خیلی باهوشه، فقط این یکم شوکه‌ام کرد...
مینگهائو دوباره خندید:
-نگران نباش درسته خیلی باهوشه ولی کنار اومدن باهاش راحته، فقط باید یکم باهاش راه بیای وگرنه توی لجبازی رو دستش نمیاد. جدا از این، سورا تاحالا با آدمای زیادی برخورد نداشته و کمی توی اعتماد کردن به آدم های غریبه بدقلقه وگرنه شیرین‌ترین بچه‌ایه که توی عمرت قراره ببینی.
لوکاس لبخندی کمرنگی زد و سرش رو تکون داد، سورا از لحظه‌ی اولی که همدیگه رو ملاقات کردن به نظرش زیادی بامزه و خوشگل بود ولی مشخص بود که اصلا قرار نیست بچه‌ی آسونی باشه:
-پس من چجوری میتونم اعتمادش رو جلب کنم؟
مینگهائو قیافه‌ی متفکری به خودش گرفت و عینکش رو از روی بینیش بالا داد:
-خب راستش منم اینو نمیدونم! اون معمولا غیرقابل پیش‌بینیه. اما خب کارایی که دوست داره...مثلا یاد گرفتن چیزای جدید راجب حیوونا، اون خیلی سریع به کسایی که راجب حیوونا اطلاعات دارن جذب میشه. یا مثلاً خط‌خطی کردن ورقه ها رو خیلی دوست و از کسایی که بتونن نقاشی بکشن خوشش میاد. شطرنج بازی کردن رو هم که خودت دیدی، اگه بخواد دائما با کسی بازی کنه یعنی اینکه اون آدم اگه بخواد دختر باباییش هم بشه باهاش مشکلی نداره.
حیوونا و نقاشی... لوکاس از این دوتا چیز متنفر بود، پس باید از در شطرنج وارد می‌شد؟:
-یعنی چی که دختر باباییش بشه؟ اون موقعی هم از رئیس پرسید که من میخوام دخترش بشم یا نه‌‌.
مینگهائو به قیافه‌ی کنجکاو لوکاس که کمی بامزه شده بود خندید عینکش رو از روی چشمش درآورد و چشمش رو مالید:
-دختر بابا شدن یه اصطلاح مخصوص آراست. قبلا از سیچنگ پرسیده بود که کسی رو جز خودش قراره دوست داشته باشه یا نه و سیچنگ هم بهش گفته فقط دختر خودش رو دوست داره، حالا هر آدم جدیدی رو ببینه می‌پرسه که میخواد دختر باباش بشه؟ در اصل منظورش اینه سیچنگ قراره اون شخص رو دوست داشته باشه یا نه، اگه جواب مثبت باشه سورا دیگه اون آدم رو موجود خارجی حساب نمیکنه و بهش محل نمی‌ده. واقعا خط قرمزش سیچنگه و زیادی حسوده، توی رابطه پدر و دختری این دو نفر قرار بگیری کارت تمومه.
و بلند خندید. همون موقع سیچنگ بدون سورا وارد نشیمن شد و جای قبلیش نشست، مینگهائو دوباره عینکش رو به چشمش زد و دستش رو دور گردن پسر موسفید حلقه کرد:
-پس آرا کجاست؟
سیچنگ با بی‌حوصلگی دست دوستش رو کنار زد و پوفی کشید، از سر و صورتش کلافگی و استرس می‌بارید:
-توی اتاقش، گفت نمیخواد فعلا منو ببینه.
لوکاس کاملا حواسش به دستی بود که دور گردن رئیس افتاده بود و حالا با کنار زده شدن اون دست حواسش به مکالمه‌ی اون دونفر جلب شد. مینگهائو ابروهاشو بالا داد و تقریبا داد زد:
-چی؟ گفتی فعلا نمیخواد ببینتت؟ سورا؟
سیچنگ واقعا بی‌حوصله به نظر می‌رسید و نگاهش رو هرجایی به جز دو نفر دیگه حواله میکرد:
-آره! تقریبا تموم مذاکره هایی که این دو هفته باهاش داشتم رو فراموش کرده و میگه نمیخواد پیش لوکاس بمونه. گفت اگه برم دیگه دوستم نداره و دقیقا من یه ساعت دیگه باید برم و نمی‌دونم باید چجوری راضیش کنم که فعلا کوتاه بیاد.
لوکاس حس بدی داشت. فکر نمی‌کرد اون عروسک‌ کوچولو‌ی شیرین ازش خوشش نیاد، اگه آرا نخواد پیشش بمونه باید از اینجا میرفت؟ هیچ قراردادی هنوز امضا نشده بود و تایم زیادی هم نگذشته بود، حالا استرس رئیسش به خودش هم منتقل شد. اما بر عکس دو نفر دیگه مینگهائو نگران به نظر نمی‌رسید:
-قبلا راجبش بهت هشدار داده بودم چنگ! سورا دیگه زیادی بهت وابسته شده، اشکالی نداره که یه مدت باهات قهر کنه این برای خودش بهتره و کم کم باهاش کنار میاد.
سیچنگ آرنج هاشو به پاهاش تکیه داد و صورتش رو بین دستاش پنهون کرد‌ و درمونده نالید:
-احتمالا اگه باهام قهر کنه از شدت غم بمیرم، چجوری اینقدر راحت حرف میزنی؟
مینگهائو مچ دست پسر مو سفید رو گرفت و باعث شد اون سرشو بالا بیاره:
-سیچنگ! دلیل تموم رفتارهای الان سورا خودتی، حواست هست؟ قبلا باهم راجبش حرف زدیم و این تصمیم خودت بود حالا هم حتی اگه باهات قهر کنه باید باهاش کنار بیای ولی غصه‌ی چی رو میخوری؟ فکر کردی دخترت حاضره بهت بی محلی کنه؟ بهتره به لوکاس اعتماد کنی و بزاری شانسشو امتحان کنه، شاید تونست نظر سورا رو جلب کنه.
لوکاس توی قلبش آه آسوده‌ای کشید، و از مینگهائو  تشکر کرد، اون خیلی عاقل و مهربون بود و لوکاس واقعا میتونست همین الان بخاطر تشکر براش زانو بزنه. سیچنگ نگاهش رو از مینگهائو گرفت و مضطرب و گیج به مردی که روی کاناپه‌ی کناریش نشسته بود نگاه کرد:
-پس من...می‌خوام باهات حرف بزنم.
قلب آسوده‌ی لوکاس دوباره با اضطراب تپید، نمیدونست چرا بخاطر از دست دادن شغلی که هیچوقت توی لیست آرزوهاش نبوده و بهش وابستگی نداشته اینجوری بی قراره‌. این دیگه چه درامای مسخره‌ای بود:
-البته!
سیچنگ بلند شد و با صدای آرومی زمزمه کرد:
-پس توی اتاقم منتظرتم.
و با قدم های نامنظمی راه اتاقش رو در پیش گرفت، قبل از اینکه لوکاس دنبالش راه بیوفته مچ دست توی دست مینگهائو اسیر شد:
-قبل از اینکه بری، اینو بدون که تنها ضعف سیچنگ اینه که احساساتش واقعا شکننده‌ان مخصوصا وقتی پای دخترش وسط باشه ولی جدا از احساساتش اون شخصیت محکمی داره. میدونم بهت اعتماد کرده که الان اینجایی پس فقط لازمه بهش اطمینان بدی که تلاشت می‌کنی‌. اگه این کار رو میخوای فقط باهاش صادق باش، مهم نیست اگه الان تردید داره وقتی بگی سعی خودت رو برای درست کردن یه رابطه‌ی خوب با سورا می‌کنی اون به حرفت اعتماد می‌کنه.
و لبخند کمرنگی زد و دست پر از تتوی مرد رو رها کرد. لوکاس حس میکرد قلبش درحال فشرده شدنه:
-ممنون، سعیم میکنم.
و بعد از تعظیم کوتاهی با سرش، راهی که سیچنگ رفته بود رو در پیش گرفت.
وقتی وارد اتاقی که درش از قبل باز بود شد، رئیسش از قبل روی تخت نشسته بود و درحالی که پا رو پا انداخته بود، ساق‌های سفید و بی‌نقصش از زیر دامن پیرهنش نمایان شده بودن و با استرس انگشت شستش رو گاز می‌گرفت. لوکاس یه لحظه شل شدن عضلاتش رو بخاطر این صحنه حس کرد ولی خیلی زود به خودش اومد، سیچنگ همون لحظه از افکار پر تنشش بیرون اومد و به مردی که دم در ایستاده بود نگاه کرد و کمی خودش رو به سمت تاج تخت مایل تا برای اونم جا پیدا کنه:
-لطفا در رو ببند.
لوکاس بدون هیچ حرفی اطاعت کرد و بعد روی لبه‌ی تخت کنار رئیسش نشست. چند لحظه‌ای سکوت سنگینی بینشون برقرار شد و پسر مو سفید کسی بود که این سکوت رو شکست:
-چند دقیقه قبل کلی حرف برای گفتن داشتم ولی الان احساس میکنم مغزم خالی شده.
لوکاس نمی‌دونست باید چی بگه پس فقط حرف هایی که چند لحظه قبل مینگهائو بهش گوشزد کرد رو مرور کرد:
-آقای شو توی اون تایمی که نبودین بهم راجب سورا و علاقه‌مندیاش بهم توضیح داد. راستش تا قبل از امروز هیچ بچه‌ای نبوده که بخوام و لازم باشه که توجهش رو جلب کنم، یعنی درواقع من اصلا از بچه ها خوشم نمیومد اونا زیادی اعصاب خوردکن و خنگ به نظر میومدن اما خب سورا اصلا شبیه اون بچه ها نیست و من واقعا از این جهت خوشحالم که اون هم بامزه‌اس و هم باهوش‌. راجب قبول نکردن من هم... خب یجورایی بهش حق میدم، حتی آدمای بالغی به سن و سال من و شما هم نمیتونن یهویی تغییرات بزرگ رو بپذیرن، برای سورا هم مشخصا خیلی سخته و من بهش حق میدم که نخواد دوری از شما رو برای چند ساعتی تحمل کنه و با فرد جدیدی بگذرونه. ولی بهتون قول میدم سعیمو کنم که توی این ساعت‌ها بهش خوش‌بگذره و باهاتون قهر نکنه، لازم نیست زیاد نگران باشین.
سیچنگ هیچی نگفت، هنوزم مشغول گاز گرفتن انگشت شستش بود. لوکاس زیر چشمی بهش نگاه کرد و از صمیم قبلش خواست جرئت داشته باشه تا بتونه اون انگشت لعنتی رو از بین اون لبای خوش فرم بکشه بیرون.
-سودوکو دوست داره!
سیچنگ یهویی اعلام کرد و با حواس دوباره انگشتش رو گاز گرفت. این حرکتش خیلی بامزه و دوست داشتی بود، کاملا مشهود بود که استرس داره و نمیتونه افکار بیشماری که توی مغزش هستن رو مرتب کنه و اونا به زبون بیاره. دوباره انگشتش رو درآورد و یه چیز دیگه رو اعلام کرد:
-باهام رسمی هم صحبت نکن!
قبل از اینکه بتونه انگشتش رو برای بار سوم توی دهنش فرو کنه، انگشت های باریکش بین دستِ پر از تتوی لوکاس گرفتار شدن:
-نباید انگشتاتو بجوی رئیس!
سیچنگ شوکه به دستش که بین دستای مرد دیگه اسیر شده بودن نگاه کرد. پوست اون مرد برعکس خودش کاملا برنزه و دستش زیادی بزرگ بود، این تفاوت خیلی خیلی فاحش و توی چشم بود، لوکاس با دیدن نگاه خیره‌ی اون به دستاشون، دستش رو عقب کشید و دوباره توی استرس غرق شد.
سیچنگ خندید و سرش رو تکون داد:
-میدونم ولی این عادتم هیچوقت قرار نیست عوض بشه انگاری.
درست همون موقع تقه‌ای به در خورد و پشت بندش صدای بلند مینگهائو اومد:
-ببخشید آقایون میدونم زیاد صحبت نکردین ولی وقت رفتنه!
لوکاس ابروهاشو بالا داد و متعجب به رئیسش نگاه کرد:
-جایی قراره بریم؟
پسر مو سفید خندید و بلند شد:
-من قراره برم! نزدیک ساعت 6 شده، روز اول کارت رو هم بهت تبریک میگم. موفق باشی!
لوکاس هم از روی تخت بلند شد و گیج ایستاد:
-مگه قرار نبود ساعت کاریم از ساعت هشت شب شروع بشه؟
سیچنگ هم گیج ایستاد:
-هشت شب که خیلی دیره من دو ساعت فقط باید توی راه باشم تا برسم بیجینگ، مگه هائو بهت نگفت ساعت 6 تا 12؟
لوکاس به در اشاره کرد:
-چی؟ نه اون فقط دائما راجب حقوق حرف زد و آخرشم گفت ساعت کاریم 8 تا 12 شبه، بنظرم باید وکیلتو عوض کنی زیادی حواس پرته برات دردسر میش-
سیچنگ چند لحظه گیج وسط اتاق ایستاد و بعد درحالی که به سمت در میرفت با صدای بلندی منفجر شد از خنده:
-خدای من! تو فکر کردی مینگهائو وکیلمه؟ حتی فکر کردن به حضورش توی تیم حقوقیم باعث کابوس-
و وقتی در رو باز کرد و با مینگهائویی که با صورت بی‌حالت دست به سینه پشت در بود، رو به رو شد:
-خب عزیزدلم راجب کابوست بیشتر بگو!
سیچنگ درحالی که می‌خندید سرش رو تکون داد و از کنارش رد شد:
-حتی یه کار رو هم نشد به شما دوتا بسپارم و درست انجامش بدین.
وقتی پسر مو سفید به اندازه کافی بخاطر اشتباهِ دوستش دستش انداخت و بهش خندید اعلام کرد که بخاطر این اشتباه رقم قرارداد رو عوض می‌کنه و بالاتر می‌بره و بالاخره رفت تا آماده بشه.
مینگهائو با دلخوری به غول نمک‌نشناسی که کنارش بود نگاه کرد و با دلشکستگی آه کشید:
-واقعا خیلی نامردی، من این همه سعی کردم کمکت کنم این کار رو بگیری ولی تو سریع پیشنهاد دادی منو عوض کنه، خوبه واقعا وکیلش نبودم وگرنه از شدت این ظلم خودم رو خلاص میکردم.
لوکاس به غرغر کردنش خندید و به این فکر کرد که انگار از لحاظ اخلاقی قرار نیست دلش برای یونگشین تنگ بشه چون یکی دقیقا با همون اخلاقیات جایگزینش شده بود.
کمی بعد در اتاق سیچنگ باز شد و اون اینبار بدون پیرهن بلند سفیدش توی یه هودی اورسایز خاکستری، شلوار لی روشن و نیم‌پوت های مشکی رنگش با یه چیزی توی دستش سروکله‌اش پیدا شد. موهاش رو جمع کرده بود و توی هودیش انداخته بود و با چتری های کوتاهش واقعا شبیه پسرهای کم سن و سال و کیوت امروزی شدت بود مخصوصا وقتی کلاه هودیش رو روی سرش کشید:
- خب من آماده‌ام.
لوکاس حس میکرد گلوش خشک شده، رئیسش توی اون لباس های مزخرف زنونه هم خوشگل بود چه برسه به این لباس‌ها، این یه ظلم بزرگ به بشریت نبود احیانا؟
سیچنگ جلوی لوکاس ایستاد و دفترچه‌ای که توی دستش بود رو به طرفش گرفت:
-خب این یه دفترچه‌ی راهنمای حل سودوکوعه، برای سورا خریده بودمش ولی اصلا به کارش نیومد. میتونی یکم نگاهش کنی و بعد بری به سورا بگی که میخوای ازش سودوکو حل کردن یاد بگیری.
لوکاس دفترچه‌ی صورتی رنگ کم حجم رو گرفت و تشکر کرد. مینگهائو با تعجب نگاهشون میکرد:
-سورا یاد گرفته سودوکو حل کنه؟
پسر مو سفید سرش رو تکون داد:
-اون عاشق بازی های فکریه، دیگه نمیدوستم چی باید براش بخرم چون همه چیز رو امتحان کرده‌. سودوکو تنها چیزی بود که امتحانش نکرده بود.
لوکاس سوت کشیدن مغزش رو حس میکرد، راه اومدن با بچه های نابغه راحت بود؟ حس میکرد قراره از شدت خنگی جلوی اون بچه تمام اعتماد به نفسش نابود بشه.

_

خب راجب روند کند داستان عذرخواهی میکنم، ولی باترفلای بخاطر جزئیات این روند قراره باترفلای بشه و من میخوام شما با کرکتر ها احساس راحتی کنین. لطفا نظراتتون رو هم ازم دریغ نکنین سوییتی ها :(♡︎

The Butterfly Onde histórias criam vida. Descubra agora