صدای آهنگین سوت از آشپزخونه به گوش میرسید؛ اونجا مردی نیمه برهنه با پوست برنزه ایستاده بود و عضله های برجستهاش با تتو های سه بعدی کاور شده بودن. مرد با خیال آسوده مشغول درست کردن چای بود و از موهای نسبتا بلندش آب میچکید و قطره ها با بازیگوشی از گردن و سینهاش سُر میخوردن. اینا مشخصه های مردی بودن جانی میدونست اسمش لوکاسه. نمیتونست جلوی خودش رو بگیره که اون رو تحسین نکنه، مرد برنزه درست شبیه خدایان یونانی باشکوه به نظر میرسید. لوکاس که خیلی وقت بود متوجه اون نگاه خیره شده بود ته سیگاری که توی دهنش بود رو گاز گرفت و با دقت به ادامهی چای دم کردنش رسید. جانی آهی کشید و درحالی که از بوی شیرین بابونه و بوی تلخ سیگار مست شده بود بین بی سر و صدا غیب شدن و موندن تردید کرد اما در آخر آهی کشید و بدون هیچ حرفی از آپارتمانی که یه شب مهمون ناخوندهاش بود، بیرون رفت.
Lucas Pov:
اومدن بدون هیچ دلیلی و رفتن بدون هیچ کلمهای؛ این کاریه که آدمای غریبه انجام میدن. بعد از رفتن اون مرد دیگه حوصلهی صبحونه آماده کردن ندارم، یونگشین خونه نیست و من هیچ وقت برای صبحونه چیزی نمیخورم. این فقط دستور یونگشین بود که خواست برای اون مرد صبحونه درست کنم و من... حتی نمیدونم چرا دارم انجامش میدم. قهوه ساز رو خاموش میکنم و برای خودم یه فنجون چای بابونه میریزم، این یه قدم خوب برای شروع کردن یه روز خوبه.
میدونم امروز باید یه سر به باشگاه بزنم، خستگی های اخیرم اجازه نمیدادن از تخت و خونه جدا بشم و الان حتی نمیدونم شاگردام به کجا رسیدن! چیو مینگ بزرگترین شاگرد منه؛ اون دختر توی یاد گرفتن همه چیز سریعه پس من میتونم باشگاه رو با خیال راحت بهش بسپارم اما اون هم با اینکه خیلی باهوشه اما هنوز جوونه، یه هفته فراری بودن من از اجتماع مطمئنا بهش فشار آورده. چای خوشبوی بابونهام رو که هنوز داغ بود رو با لذت سر میکشم و خودم رو برای یه روز شلوغ آماده میکنم، زندگی توی این روز های شلوغ کمی آزاردهنده میشه...
دوتا کوچه مونده به باشگاه و من با دیدن سالن زیبایی که کاملا خلوت بود هوس میکنم موهامو کوتاه کنم، اونا دوساله برای خودشون رشد کردن و این برای منی که توی نگهداری ازشون خوب نیستم زجرآوره. وارد سالن میشم و به پسر جوونی که موهای آبیش صورت سفیدش رو رنگ پریده تر کرده نگاه میکنم؛ واقعا آدم هایی رو که موهاشونو رنگ میکنن نمیتونم تحمل کنم حتی اون مرد موبلوند مورد علاقهی یونگشین رو!
-میخوام موهامو کوتاه کنم.
این کوتاه ترین جملهای بود که میتونستم درخواستمو توش جا بدم، عموماً وقتایی که یونگشین اطرافم نیست توی صحبت کردن خیلی خسیس میشم. پسرک مو آبی طی دسته بلندی که باهاش مشغول تمیزکاری بود رو کنار گذاشت و با لبخند مصنوعیش به سمت صندلی راهنماییم کرد:
-چقدر میخوای کوتاهشون کنی داداش؟
به خودم و موهایی که تا روی شونه هام بود نگاه میکنم، حس میکنم از این قیافهام متنفرم!
-هرچقدر میتونی کوتاهشون کن.
پسرک مو آبی با تردید نگاهم میکنه و بعد دست به قیچی میشه، نمیخوام خودمو توی آینه ببینم پس بیخیال چشمامو میبندم و روی صدای باز و بسته شدن قیچی تمرکز میکنم. وقتی کارش تموم شد گردن خشک شدهام رو تکون میدم و به مرد توی آینه که دیگه خبری از موهای بلندش نبود خیره میشم، بد نشده بود. شبیه خلاف کارای خرده پا شده بودم! نیشخندی میزنم و با حساب کردن هزینهی کارش، راه باشگاهِ عزیزم رو پیش میگیرم. وقتی در رو هول میدم و وارد باشگاه میشم میتونم صدای جیغ های مینگ رو بشنوم که مشغول فحش دادن و سرزنش کردن پسراست، پشتش به منه و اینقدر عصبانیه که متوجه اومدنم نمیشه:
-شما نره خرا واقعا پسرین؟ انداختمتون توی رینگ موهای همدیگه رو میکِشین؟ حتما باید از من کتک بخورین مفت خورا؟ چشم استاد رو دور دیدین و انگار ول گشتن داره بهتون خوش میگذره، اگه میخواین یه مشت احمق بزدل باشین نه پول خودتونو خرج کنین نه اعصاب منو خرد.
پسرا که منو پشت چیو مینگ دیده بودن از شدت ترس رنگ صورتشون از کبودی به قرمزی، از قرمزی به سبزی و از سبزی به سیاهی تغییر میکرد. نمیدونم چرا خندهام گرفته بود، دستم رو روی شونهی چیو مینگ میذارم تا داد زدنش رو بس کنه چون واقعا نگران حنجرهاشم. اون وقتی متوجه اومدنم میشه جوری چشماش برق میزنن که انگار کسی که هر روز کتک خورده خودشه نه شاگردای بیچارهام:
-شیفو اومدی~ واقعا دیگه نمیذارم بری. این احمقا دیگه قابل تحمل نیستن...
به یه جایی بین شقیقههاش اشاره میکنه که من فقط میتونم انبوهی از موهای سیاه رنگ رو ببینم:
-میبینی شیفو؟ واقعا موهامو سفید کردن تو باید خیلی زود منو باز نشست کنی.
بخاطر دراماکوئین بازیش میخندم و موهای مشکیش رو بهم میریزم، میدونم توی نبودم اون جغله خیلی خوب از پس همه بر اومده:
-یه هدیهی تپل برات داری مینگمینگ! واقعا کارت خوب بو...
درست قبل از تموم کردن حرفم در باشگاه با سروصدا باز میشه و یونگشین به عنوان گل سرسبد همراه یه زن و مرد غریبه وارد باشگاه میشه:
-اوه خدای من این یارو کیه؟ داداش دوقلوی لوکاسی؟ چه جالب موهای اون برعکس تو خیلی بلنده هاهاها.
و بلند بلند به شوخی بیمزهاش میخنده، دقیقا تاوان کدوم گناهمه که ساعت 3 صبح توی خواب، 11 صبح توی بیداری و حتی سر کارمم باید با این انسان بیمزه رو به رو بشم؟ اصلا چطوری میتونه وقتی در طول 24 ساعت شبانه روز نیم ساعت هم نمیخوابه اینقدر پر انرژی باشه؟ خون مرغ میخوره؟:
-دقیقا با اومدنت مشکل کمبود نمکِ شدید این محله رو حل و فصل کردی یونگشین عزیز.
دوباره هرهر میخنده و جوری میزنه روی شونهام که خرد شدن استخوونام رو حس میکنم:
-فقط باید ازم تشکر کنی که اومدم چون یه ساکِ پُر از پول برات آوردم.
متوجه نمیشم از کدوم پول حرف میزنه ولی بعد از تموم شدن حرفش اون زن و مرد غریبه جلو میان. کم سن و سال به نظر میرسن ولی خیلی ظریف و زیبان، درست شبیه دوتا مدل جذاب:
-معرفی میکنم شو مینگهائو و سونگ یوکی! از دوستای قدیمیم هستن.
نه! این درست نبود. اون دوتا آدم جذاب، با ادب و متانت چطور میتونستن دوست این شیطانِ نیم وجبی باشن؟! مسخرهاست. کمی خیره خیره نگاهشون میکنم اما در آخر فقط میتونم دستمو جلو ببرم و سلام کنم. یونگشین پیش دستی میکنه و جوری که انگار این باشگاه از املاک خصوصی باباشه ما رو خیلی سریع به سمت دفتر باشگاه هدایت میکنه. وقتی هممون روی کاناپه های رنگ و رو رفته میشینیم، یونگشین جوری که انگار دل تو دلش نیست که بره سر اصل مطلب دستاشو بهم میکوبه:
-لوکاس حدس بزن چی شده؟ یه کار برات پیدا شده با حقوق پایه ده میلیون وون در ماه. اگه قبولش کنی دیگه میتونی یه خونه داشته باشی و از ترس صاحبخونهات کل روز توی خونه نَچِپی.
جوری داد میزنه که مطمئنم شاگردام هم بیرون از اتاق حرفشو شنیدن و اون موقع احتمالا عرق شرمه که بخاطر دهن بی چاک و بست دوست احمقم جلوی یه خانوم زیبا و یه آقای محترم از سر و صورتم میچکه. منظورت چیه که از ترس صاحبخونهام توی خونه میچپم احمق؟:
-یه شغل با حقوق پایه ده میلیون وون؟ میخواین شبی یدونه آدم براتون بُکشم؟!
با خنده حرف میزنم ولی فکر کردن به فرضیهی توی ذهنم عرق شرمم رو به عرق سرد از روی ترس تبدیل میکنه. کدوم شغلیه که بدون هیچ رزومه کاری ده میلیون وون حقوق پایه داره؟! کسی که سونگ یوکی معرفی شده بود موهاش تا روی شونهاشه و با لباسای سیاه و آرایش تیرهاش درست شبیه کسی به نظر میرسه که ممکنه هر لحظه بخاطر حرف مزخرفم گلومو با چاقو پاره کنه. اما شو مینگهائو خونسرده، از توی کیفش یه کاغذ در میاره و روی میز به سمت من هولش میده:
-قطعا اگه دنبال آدمکش بودیم گزینه های بهتری روی میز داشتیم، ما فقط دنبال یه بادیگارد میگردیم که 24 ساعته و بدون مرخصی هفتگی و ماهانه برای نصف سال برامون کار کنه. حقوق پایهاش ده میلیون وونه، اگه کار خوب و شایستی از سمت شما صورت بگیره مبلغش تا 20 میلیون وون افزایش پیدا میکنه. جدا از اون مزایایی که خودتون در نظر داشته باشین رو تا حد امکان براتون فراهم میکنیم.
یه وکیل کار کشته! من چیزی از نوشته های روی کاغذ نمیفهمم، ولی توضیحاتش رو متوجه شدم. پس اونا دنبال یه بادیگارد تموم وقت میگردن؟ به عنوان مزایا میتونم خونه و ماشین بخوام؟ اگه اینجوری باشه عالیه. دارم وسوسه میشم که با کله و بدون هیچ مخالفتی این پیشنهاد رو قبول کنم:
-و اگه قبول کنم شرایط کارم چطوریه؟
مینگهائو دوباره از توی کیفش یه ورقه درآورد و سمتم سُر داد:
-شرایطتتون بسیار ساده هست. شما قراره از ارباب و دخترشون مراقبت کنین و توی همون خونه زندگی کنین، تموم لوازم مورد نیازتون تهیه میشه و حتی لازم نیست چیزی از خونهاتون ببرین. با اینکه قراره بادیگارد 24 ساعته باشین اما فقط تایم 8 تا 12 شب کارتون رسمی هست و بقیهی روز بجز در موارد لازم آزاد هستین.
این شبیه یه بهشت کوچیک به نظر میرسید، ولی چرا من؟! مطمئنم قبلا هیچ سابقهی بادیگارد بودنی نداشتم، من فقط یه استاد سادهی کیکبوکسینگم. سونگ یوکی همچنان با همون نگاه کشندهاش بهم خیره شده و جوری که انگار ذهنمو خونده جوابمو میده:
-آقای لی لطف کردن شما رو بهمون معرفی کردن چون ما دنبال یه آدم قابل اعتماد و آشنا میگردیم. اگه شما هرگونه شرط و شروطی داشته باشین تا حد امکان قبولشون میکنیم، همینطور میخوایم هرچه زودتر شما به خونهی ارباب نقل مکان کنین چون اخیرا اوضاع برامون به سامان نبوده.
صدای بَمش جوری بی حالت و سرد بود که اگه کوچیکترین مخالفتی میکردم امکان خالی شدن یه گلوله توی مغزم بالا میرفت. این دختر... چرا اینقدر ازش میترسم؟ یونگشین که برای اولین بار محض رضای خدا دهنش رو بسته بود دوباره فکش رو به کار انداخت:
-لوکاس اگه عقل توی کلهاته قبول کن. همهاش شیش ماهه ولی تو میتونی حداقل شصت میلیون وون پول داشته باشی.
شیش ماه طولانی به نظر میرسید اما حرفای این سه نفر داشت منو به پا دادن به این خریت تشویق میکرد. چرا پولش اینقدر وسوسهانگیز به نظر میرسید؟:
-پس...کی میتونم کارمو شروع کنم؟!
مینگهائو عینکش رو روی بینی ظریفش بالا داد و ملایم جوابم رو داد:
-هرچی زودتر بهتر! حتی از همین ساعت هم میتونی شروع کنی و با اینکه نصف ماه گذشته حقوق کامل رو دریافت کنی.
حس میکنم یونگشین احمق بهشون گفته که نقطه ضعف من پوله و اینا اینجوری دارن ازش استفاده میکنن. چطوریه که همهاش دارن راجب حقوق باهام صحبت میکنن؟ من واقعا در این مورد سستم:
-ولی امروز نمیتونم چون باید خونهامو خالی...
یونگشین درست مثل یه قاشق نشُسته پرید وسط و دستاشو جوری که انگار داره مگس میپرونه تکون داد:
-اصلا نگران خونهات نباش خودم همهی وسایلتو جمع میکنم و میذارم توی انباری خونهام. لباس و اینا هم که لازم نیست جمع کنی هائو گفت خودشون همه چیز رو برات آماده میکنن پس فقط برو.
چشمام بی اراده باریک میشن، این یارو زیادی مشکوک میزد. چرا امروز اینقدر سعی داره برای من مسبب خیر بشه؟ عمرا اگه بدون منفعت برای من دل بسوزونه، احساس میکنم قراره سه تایی من رو سر به نیست کنن. اما در آخر سوار لندرکروز سفید رنگ مینگهائو به سمت روستای یولیانگهیه؛ محل زندگی ارباب به راه افتادیم و مسئولیت باشگاه باز هم افتاد گردن چیو مینگی که با شنیدن این خبر نزدیک بود خودش رو با موهاش دار بزنه.
ESTÁS LEYENDO
The Butterfly
RomanceThe Butterfly Couples : Luwin, Johhnten, Markson Gener : romance, angest, action, crime, 𝖲𝗂𝗇𝖼𝖾𝖿𝗂𝖼𝗍𝗂𝗈𝗇 Writer : aren ✩★✩ -میدونی چرا پروانهی منی؟! +بخاطر اینکه ضعیفم؟ -نه، چون پروانه ها نماد تواضع و...