خانم سونگ قبل از رفتن از بیجینگ ازمون جدا شد، حالا من و آقای وکیل باهم توی ماشینِ باکلاسش بودیم. اون عینک ظریفش رو هر چند دقیقه یکبار روی پل بینیش بالا میده و با جدیت رانندگی میکنه، واقعا میشه گفت خوش قیافهاست!
جاده هرچی بیشتر به سمت روستای یولیانگهیه میریم خلوت تر میشه؛ این روستا در اصل یه روستای سطح بالا محسوب میشه چون نزدیک دریاست و پولدارهای بیکار برای خوشگذرونی توش ویلاهای گرون قیمت ساختن. من قبلا هیچوقت توی این روستا نبودم ولی قلبم داره از شدت هیجان توی گلوم میکوبه، انگار دارم به یه جای آشنا برمیگردم و توی شکمم یچیزی با نگرونی پیچ میخوره:
-خیلی مضطرب به نظر میرسی آقای وانگ.
صدای نرم وکیلِ جذاب هیچ تاثیری روم نمیذاره چون من جدا دارم میفهمم خریت کردم و باید کمی بیشتر روی پیشنهادشون فکر میکردم، واقعا لعنتِ بودا به یونگشین و بیپولی:
-عا~ خب فکر میکنم طبیعیه؟ من هیچی راجب شغل جدیدم نمیدونم.
مینگهائو دوباره انگشت رو بالا میاره و عینکش رو بالا میده، انگار تیک داره. یهویی سمت برمیگرده و باعث میشه چشم تو چشم بشیم و بعد بخنده:
-تا یولیانگهیه دو ساعت راهه میتونی هرچی میخوای بپرسی.
پیرسینگ لبم رو بین دندونام فشار میدم و سعی میکنم به اضطراب مزخرفم غلبه کنم تا بتونم چهارتا سوال درست و حسابی بپرسم. اصلا باید از کجا شروع کنم؟ ارباب؟ دخترش؟ اینا یکمی ضایع به نظر نمیرسه؟:
-میخوام بیشتر راجب کسایی که قراره براشون کار کنم بدونم، هر اطلاعاتی باشه کفایت میکنه.
مینگهائو بازم بر حسب تیکش عینکشو بالا میده و چند ثانیه فکر میکنه:
-خب...قبلا هم گفتم ارباب و دخترش کسایی هستن که قراره ازشون محافظت کنی. شاید کلمهی ارباب توی ذهنت برای یه پیرمرد لبِ گور تعریف شده باشه ولی ارباب ما فقط 24 سالشه و یه دختر 6 ساله داره. راستش اون از اینکه ارباب خطابش کنیم متنفره ولی برای ما مثل یه عادته که بعد از پدربزرگش اون رو ارباب بدونیم، سعی کنی یچیز دیگه برای صدا زدنش پیدا کنی تا عصبانی نشه هههه. خب...دیگه؟ ارباب از این به بعد یسری کار داره که باید انجام بده و برای همین ساعت کاری های تو با رفتن اون از خونه شروع میشه یعنی همون هشت شب تا دوازده شب.
یه ارباب 24 ساله و یه دختر 6 ساله؟ قراره برم از دوتا بچه مراقبت کنم؟! من ده سال از اون اربابِ عزیز بزرگترم، تموم امیدم این بود که شیش ماه با یه ارباب پولدارِ پیر و دختر جوون و خوشگلش زندگی کنم ولی چیشد؟! یونگشین لعنت بهت. دلم میخواد با صدای بلند گریه کنم، این زندگی رسما کونش رو گرفته طرفم و من رو بعد از هر مصیبتی به همونجا واگذار میکنه:
-پس راجب بادیگارد بودن چی؟! فقط قراره اگه دردسری پیش اومد فقط بزنم؟! منظورم اینه وظیفهی من کتک کاریه؟!
حس یک انسان کودنِ دنیا ندیده رو دارم که برای اولین بار داره شیر آب میبینه. هرکاری میکنم نمیتونم خودم رو قانع کنم که اینا بخاطر اینه که من هیچوقت توی زندگی سی و اندی سالهام بادیگارد هیچ خر- یعنی آدمی نبودم و الان فقط بخاطر پول خودم رو فروختم. حتی فکرِ سر و کله زدن با یه ارباب زادهی جوون و غرق شده توی پول داره روانیم میکنه، حتما خیلی به خودش افتخار کرده که با ده میلیون وون من رو خریده. با صدای بلند مینگهائو که صدام میزنه از توی فکر در میام:
-حواست هست؟ حس میکنم کلا نشنیدی چی گفتم.
معذرت خواهی میکنم و سعی میکنم اون ارباب زادهی 24 ساله رو از توی ذهنم بیرون کنم:
-خب دوباره میگم. ما قبلا با آقای لی یعنی یونگشین چک کردیم و متوجه شدیم که تو واجد تموم شرایط برای یه بادیگارد خوب بودن هستی برای همین اومدیم سراغت. نیاز نیست نگران چیزی باشی، توی مبارزه خوبی و یونگشین قبلا فیلم رینگ های مبارزهات رو نشونمون داده و همینطور گواهینامه هم داری. لازم نیست اسلحه دستت بگیری و آدم بکشی پس استرس نداشته باش.
وکیلِ جذاب با من راحت شده و دیگه سوم شخص خطابم نمیکنه. نمیدونم چرا از بین همهی این حرفاش این نکته رو در آوردم ولی خب...همین که قرار نیست کار خاصی انجام بدم پس خیلی خوبه. دیگه سوالی نداشتم پس فقط سرم رو به صندلی تکیه دادم و قبل از این که بفهمم خوابیده بودم. چون دیشب ساعت سه صبح بخاطر یونگشین بیدار شده بودم، دو ساعت مسخره بازیاش رو تحمل کردم و ساعت نه صبح هم مجبور شدم بیدار بشم تا برای مهمون کله زردش صبحونه درست کنم. لعنت بهت لی یونگشین، از دستت آسایش ندارم.
KAMU SEDANG MEMBACA
The Butterfly
RomansaThe Butterfly Couples : Luwin, Johhnten, Markson Gener : romance, angest, action, crime, 𝖲𝗂𝗇𝖼𝖾𝖿𝗂𝖼𝗍𝗂𝗈𝗇 Writer : aren ✩★✩ -میدونی چرا پروانهی منی؟! +بخاطر اینکه ضعیفم؟ -نه، چون پروانه ها نماد تواضع و...