The Grandmothers

603 69 15
                                    


آرنج‌‌هاش رو روی لبهء پنجره جا به جا کرد. بیشتر به طرف بیرون متمایل شد. پکی به سیگارش زد. سوز پاییزی نوک بینیش رو قرمز کرده بود. ممکنه یه روزی؟
پوزخند زد:«البته که نه.»
با بلند شدن صدای زنگ موبایل به طرف تخت رفت. کی می‌تونست باشه جز؛ با دیدن اسم «مادربزرگ» پوفی کشید. گلوش رو صاف کرد و همینطور که دوباره به لبهء پنجره تکیه می‌‌داد جواب داد:«سلام.»
«جیسونگ!تا کی میخوای لجبازی کنی؟»
چشم‌‌‌هاش رو توی کاسه چرخوند. تا وقتی که دست از سر کچلم برداری!
«سلام؟»
تن صدای مادربزرگ پایین اومد:«جیسونگ...» بغضش ترکید.
بازم؟ کی این سیکل تکراری تموم می‌‌‌شه؟
جیسونگ سرش رو با ناامیدی تکون داد:«من حالم خوبه.»
«زنگ زدم بهت بگم که اگه تا یک هفته‌‌‌ی دیگه اینجا نباشی همه‌‌‌چیز رو برمی‌‌‌دارم و خودم می‌‌‌آم اونجا.» مادربزرگ بینیش رو بالا کشید و با خشونت ادامه داد:«اگه نیای مجبور می‌‌‌شی تا وقتی که ازدواج کنی تحملم کنی!»
جیسونگ اخم‌‌‌هاش رو توی هم فرو کرد. زرشک! یه تهدید توخالیه، احتمالا.
بهونه آورد:«شرکت و دانشگاه چی پس؟»
«می‌‌‌دونم که از اونموقع نمی‌‌‌ری دانشگاه. شرکت رو هم که خیلی وقته ول کردی. آقای هان حواسش به شرکت هست. فعلا کسی اونجا بهت نیاز نداره.»
هیچکس هیچ‌جا بهم نیاز نداره؛ و برعکس.
جیسونگ ته‌‌‌سیگارش رو توی کاسهء کوچک روی میز پر از خاکستر انداخت و دستی به پیشونیش کشید. شاید باید می‌‌‌رفت. شاید باید می‌‌‌رفت و از این چهاردیواری‌‌‌ای که بوی تعفن می‌‌‌داد فاصله می‌‌‌گرفت. زمزمه کرد:«هفته ی بعد اونجام، به کسی خبر نده.»
منتظر جواب مادربزرگ نموند. اول موبایل و بعد خودش رو روی تخت پرت کرد. اتاق با پرده‌‌‌های نوی قهوه‌ای توی سیاهی بلعیده شده بود. جیسونگ توی اتاق یک آسمون بدون ماه و ستاره داشت. لعنت به همه‌‌‌چی! لعنت به من!
مشتش رو روی تخت کوبید و نشست. باید بلیط پرواز رزرو می‌‌‌کرد.

***

چند روزی می‌‌‌شد که رسیده بود. مادربزرگ و پدربزرگ طوری رفتار می‌‌‌کردن که انگار اون یه بچه‌ی پنج ساله‌اس و برای آب خوردنش هم نیاز به یک جفت چشم نظاره‌گر داشت. مادربزرگ یکی از دو اتاق رو برای جیسونگ تر و تمیز کرده و حالا که جیسونگ رو به کره کشونده بود محال بود بذاره به راحتی برگرده چین.
جیسونگ بیشتر وقتش رو توی اتاق می‌‌‌گذروند. گاهی برای صرف وعده‌‌‌های غذایی می‌‌‌رفت آشپزخونه؛ دور یک میز با اون‌‌‌ها نمی‌‌‌نشست. مثل یک موجود طلسم شده، از هر جایی که موجود زنده‌ای توش نفس می‌‌‌کشید فراری بود. گاهی اوقات مادربزرگ مهمون داشت، از فک‌‌‌وفامیل دور و نزدیک گرفته تا دوست‌‌‌های قدیمیش. جیسونگ این‌‌‌ موقع‌‌‌ها به راهروی آپارتمان پناه می‌‌‌برد؛ پشت‌‌‌بوم، پله‌‌‌ها، کف‌‌پوش بقیه‌‌‌ی واحدها و... کوتاه بگم، روزهای جهنمیش بی وقفه سوزان و مشتعل بود.
مادربزرگ در رو باز کرد. اون هیچوقت در نمی‌‌‌زد. جیسونگ خسته از جر‌‌‌ و بحث فقط بهش خیره شد.
«مهمون داریم.»
سر تکون داد. مثل همیشه، اول باید می‌‌‌رفت و عرض اندام می‌‌‌کرد و دوم باید بهونه‌‌‌ای جور کرده و از خونه جیم می‌‌‌زد. شواهد نشون داده بود که هرچه سریع‌‌‌تر با مهمون دیدار بکنه بیشتر فرصت فرار داره پس از جاش بلند شد. نگاهی به خودش توی آینه انداخت. موهاش مرتب بود، زیر چشم‌‌‌هاش گود افتاده بود و نگاهش، خب، بی‌‌‌روح بود. همه‌‌‌چی عالی بود. در رو باز کرد و بیرون رفت. زن مسنی تقریبا هم‌‌سن و سال مادربزرگ روی مبل نشسته بود. به محض دیدن جیسونگ حالت چهره‌‌‌ی خندونش عوض شد. دوباره این چهره‌‌‌ی تنفرانگیز، چهره‌ای که می‌‌‌گفت:«اوه جیسونگ، دلم برات می‌‌‌سوزه. تو خیلی جوونی، نباید این اتفاق برای تو می‌‌‌افتاد.»
جیسونگ نزدیک زن شد. سر و کمر خم کرد:«سلام.»
زن از جاش بلند شد و به خودش اجازه داد که به محدوده‌‌‌ی یک متری جیسونگ تجاوز کنه. با لبخند غمگین و چشم‌‌‌هایی که به خاطر اشک برق می‌‌‌زدن به جیسونگ نگاه کرد. دستش رو بالا برد و در کمال ناباوری لپ جیسونگ رو بین انگشت اشاره و شستش گرفت:«چقدر بزرگ شدی گوساله!»
جیسونگ با گوشهء چشم چشم‌غره‌‌‌ای به دست روی پوستش رفت. سعی کرد لبخند بزنه. (فقط سعی کرد) قدمی به عقب برداشت، دست زن اتوماتیک از صورتش جدا شد.
«م... ممنون؟»
مادربزرگ با سینی چای از آشپزخونه بیرون اومد:«جیسونگ، هریونگ رو می‌‌‌شناسی درسته؟هریونگ خیلی با پدرت صمیمی بود، مطمئنا قبلا دیدیش.»
جیسونگ «اوهومی.» کرد. ذهنش یاریش نمی‌‌‌کرد، چیزی یادش نمی‌‌‌اومد و هیچ تمایلی هم به آشنایی با کسی نداشت.
هریونگ بعد از چند ثانیه برانداز کردن جیسونگ برگشت سر جاش. همچنان نگاهش رو از جیسونگ نگرفته بود.
جیسونگ دستی به پشت گردنش کشید. برای آرامش روح و روانش هم که شده باید فرار می‌‌‌کرد.
«آآ...من می‌‌‌رم بیرون. باید یه سری خرت و پرت بخرم.»
به همین ترتیب، بعد از پوشیدن کت و کلاه بافتش از خونه بیرون رفت.

𝑨𝒓𝒕 𝑻𝒉𝒆𝒓𝒂𝒑𝒚Where stories live. Discover now