با دستهای پر شامل دوتا ماگ قهوه روی در کوبید. مکث کرد و داخل شد. جیسونگ کنار پنجره ایستاده بود. یک نخ سیگار بین انگشتهاش داشت. حرکتی نکرد. احتمالا متوجه مینهو نشده بود. حق داشت، منظرهی مقابلش مسحورکننده بود، یه جنگل مرموز و رازآلود. براش سوال بود که چرا این زوج پولدار خوشبخت جایی حوالی شهر زندگی میکردن و نه داخلش؟ احتمالا اونموقع که ازدواج کردن جوگیر بودن و حالا راه برگشتی ندارن چون این خونه دیگه به فروش نمیره.
مینهو ماگها رو روی میز گذاشت:«واسه سیگار کشیدن عجله داشتی؟»
شونههای جیسونگ نامحسوس بالا پرید. «اوهوم.» ی کرد.
«تا وقتی تموم نشدی همونجا بمون.»
مینهو روی صندلی نشست. بوی سیگار سرش رو درد میآورد. به کاغذ روی میز نگاه کرد. Go fuk yorself . گوشهی لبش بالا کشیده شد، شبیه لبخند بود اما خود لبخند نبود.
« c و u رو جا انداختی.»
جیسونگ دهنش رو کج کرد:«ای بابا بشریت رو به خطر انداختم که بذار بیام درستش کنم.»
مینهو کاغذ رو توی کشو انداخت تا جلوی چشمش نباشه:«لازم نیست.»
نفس عمیقی کشید. باید شمرده شمرده و با ملایمت صحبت میکرد.
«هریونگ یهسری شرط و شروط برام گذاشته. نمیدونم دستوبالم باز شده یا بسته. میدونی که نمیخوام کسی برای من یا تو تصمیمی بگیره؟»
«خب؟»
به نیمرخ جیسونگ نگاه کرد. اون آروم بود.
«میخوام بیشتر بشناسمت.»
جیسونگ به ته سیگارش رسیده بود. دم عمیقی از هوای تمیز بیرون گرفت و پنجره رو بست. روی پاشنهی پا چرخید. ته سیگارش رو توی سطل گوشهی اتاق انداخت. روبهروی مینهو، روی صندلی چرخدار نشست. چهرهاش حالت خنثییی داشت، حرف هم نمیزد.
مینهو با نوک خودکار به میز ضربه زد. صبر کرد. صبر کرد. صبرش لبریز شد.
«من نمیخوام تراپیستت باشم. نمیتونم.»
جیسونگ عکسالعملی نشون نداد.
«به خاطر اینکه کمکی از دستم برنمیآد ازت معذرت میخوام جیسونگ. من... تا وقتی که حرف نزنی، من نمیتونم تراپیستت باشم. این همون چیزیه که میخوای درسته؟»
جیسونگ با پوزخند انگشت شستش رو بالا آورد.
«باشه. حالا ازت میخوام که من رو به عنوان کسی که مادربزرگش مجبورش کرده تو رو...»
مینهو سرش رو تکون داد. ولش کن. پروندهها، کاغذها، خودکارها و ماگهای وسط میز رو با دستش کار زد. روی صندلیش بلند شد، پا روی میز گذاشت و روش ایستاد، سرش فاصلهی خیلی کمی با سقف داشت. روبهروی جیسونگ، لبهی میز نشست. جیسونگ حیران حرکاتش رو دنبال میکرد:«چیکار داری میک...»
مینهو یقهی هودی خودش که تن جیسونگ بود رو گرفت و به طرف خودش کشید. جیسونگ که سبک بود و شگفتزده، اتوماتیک با زور دست مینهو از جاش بلند شد و بین پاهای معلق مینهو قرار گرفت.
«داداش؟!»
مینهو با نیشخند گفت:«میدونی جیسونگ، تو کاری میکنی که بخوام برگردم به خود قدیمیم. میدونی خود قدیمیم چه کسی بود؟مطمئنم که نمیخوای بدونی. اون غیرطبیعی بود،»
چشمهای جیسونگ گشاد شده بود. فاصلهشون برای دو تا آدم نسبتا غریبه کمتر از حد معمول بود.
«کی به تو مدرک داده؟»
مینهو خندید:«تو به من فقط به عنوان یه تراپیست نگاه میکنی، شخصیت من و خود تو هم، ابعاد گستردهای داره. من تراپیستت نیستم، دلیلی نداره به عنوان یک تراپیست باهات رفتار کنم. من مینهوام، لی مینهو.»
مینهو سرش رو خم کرد و همینطور که دستش رو از یقهی جیسونگ برمیداشت تا به خطفکش برسونه زمزمهوار گفت:«شاید فکر کنی دارم از یه ترفندی استفاده میکنم که مجبورت کنم باهام راه بیای...»
انگشت شستش رو توی فرورفتگی استخون گونهی جیسونگ فشار داد. دست دیگهاش پشت کمر جیسونگ جا گرفت:«میخوام بشناسمت. به عنوان این مینهو. یه نقاش یا اگه دلت میخواد، یه پیانیست.»
با لبخند همیشگیش نگاهش رو بین چشمها و لبهای غنچهشدهی جیسونگ جابهجا کرد.
«تو تراپیست، نقاش و پیانیست تنفرانگیزی هستی، مینهو.»
مینهو دستهاش رو شل کرد. نمیخواست جیسونگ فکر کنه میخواد اذیتش کنه، البته اون تمام این مدت می تونست هلش بده و نداده بود. جیسونگ روی صندلی افتاد.
«من نمیخوام بشناسمت. چی میخوای درمقابل این بگی؟»
مینهو همچنان مثل یک دانشآموز سرکش لبهی میز نشسته بود.
«میتونی بری.»
جیسونگ چشمهاش رو ریز کرد. تلهای در کاره؟
«درووغ؟!»
مینهو سر تکون داد:«نه.» دستش رو به طرف در دراز کرد:«بفرما بیرون.»
این صحنه آشنا بود؛ تاریخ تکرار شد.
جیسونگ به در باز اتاق نگاه کرد. صداش میرسید؟ داد زد:«هیونگ بیا این شوهر روانیتو جمع کن!»
خم شد. دستههای صندلی جیسونگ رو گرفت و دوباره به سمت خودش کشید. خیره به چشمهای جیسونگ گفت:«ن.ا.م.ز.د.»
«با اون لبخند فیک مسخرهات!»
مینهو لبخند ملیحی روی صورتش داشت. نگاه جیسونگ یه چیزی داشت که، عجیب بود. یه نقشه برای بیرون زدن از چشمهاش لازمه.
«با همهی مریضات اینطوری رفتار میکنی؟»
«مریض نه، بیمار. تو بیمار من نیستی.»
جیسونگ دستهاش رو بالا گرفت. تسلیم شده بود.
«باشه باشه...تو تراپیست منی، من هم بیمارتم. تا کار به جاهای باریک نکشیده برو بشین سر جات و بگو چیکار باید بکنم که دست از سر من بدبخت برداری؟»
مینهو جهتش رو عوض کرد و روی صندلیش نشست.
«راستش داشتم شوخی میکردم. دلم میخواست توی موقعیت متفاوتی قرار بگیریم. فکر نمیکنم که با اون اداه...با اون کارهام موفق شده باشم. همونطور که گفتم، تو مجبور نیستی کاری بکنی، میتونی همین الان بری. هیونجین میرسونتت خونه.»
جیسونگ اینپا و اونپا کرد. این چیزی نبود که انتظارش رو داشت. از جاش بلند شد:«پس من میخوام که برم.»
مینهو به ماگ کنار میز، در شرف سقوط اشاره کرد:«میدونستم ممکنه سرمون مشغول شه برای همین قهوهی خنک درست کردم.»
جیسونگ مشکوک دستهی ماگ رو گرفت و نوشیدنی رو سر کشید. حتی قهوهاش هم خوشمزه بود. «دستخوش.»
مینهو بهش لبخند زد. جیسونگ جواب لبخندش رو نداد و از اتاق بیرون رفت. مینهو روی میز خیمه زد. دستهاش رو روی چشمهاش گذاشت. باید یه سخنرانی منطقی و قانعکننده برای هریونگ آماده میکرد. باید از بار این مسئولیت خلاص میشد. باید به بقیه میفهموند که اون. آدم. نخواست!
«میخوام بهت یه شانس بدم.»
جیسونگ به در تکیه داد. دست به سینه.
مینهو سرش رو بلند کرد. بهش خیره شد. جیسونگ «آه» کشید. جلوی میز ایستاد و جفت دستهاش رو روش گذاشت:«گفتم میخوام بهت یه شانس بدم.»
مینهو اینبار لبخند نزد. فقط گفت:«خط قرمزهات رو بهم بگو.»
«دربارهی خونوادهام حرف نزن.»
«و؟»
جیسونگ فکر کرد:«هر اتفاقی هم که بیافته مادربزرگم نباید بدونه.»
«متوجه شدم. بشین.»
جیسونگ نشست.
«فکر میکنی برای ترک نیاز به کمپ داری؟»
«هنوز معتاد نشدم جناپ.»
«دوجلسه در هفته، بدون هزینه، همینجا. رفت و آمدت با من و هیونجین. موافقی؟»
«مخالف نیستم.»
«اگه استاد نقاشیت باشم، باعث میشه باهام راحتتر باشی؟»
جیسونگ ابرو بالا انداخت:«من با هیشکی راحت نیستم.»
مینهو از جاش بلند شد. چند تا کاغذ از جنس خاص و رنگ کاهی و دو تا مداد طراحی برداشت و جلوی جیسونگ روی میز گذاشت.
«میخوام سادهترین چیزهای اطرافت رو برام بکشی. مثل سیگار یا فندکت، هرچیزی که فکر میکنی کشیدنش آسونه، مهم نیست خوب یا بد، فقط نقاشی بکش. این هفته تکلیفت اینه.»
«ههههه. اگه تکلیفمون رو تحویل ندیم چی آقای معلم؟»
مینهو چشمهاش رو بست. آروم باش مینهو، آروم.
«اگه تکلیفت رو تحویل بدی، اجازه میدم بعضی شبا اینجا بخوابی.»
«معاملهی خوبیه.» هرچقدر دورتر از مادربزرگ و سایهی پدربزرگ، بهتر.
مینهو ترسناک نگاهش میکرد. جیسونگ لب هاش رو لوچ کرد و زیرلب گفت:«به گور بابام خندیدم. تراپیست چی...کشک چی...»
مینهو دستش رو برای جیسونگ دراز کرد:«کمتر اذیتم کن.»
جیسونگ اداش رو درآورد. اگیگیگی و باهاش دست داد ولی اطاعت نکرد.
YOU ARE READING
𝑨𝒓𝒕 𝑻𝒉𝒆𝒓𝒂𝒑𝒚
Fanfictionسلام من هان جیسونگ هستم. بیست و سه سالمه و شش ماه پیش مادر و پدرم رو توی تصادف از دست دادم. تک فرزندم و هیچ دوستی ندارم. منزوی و بدبختم و هیچجا هیچ بردی نداشتم بلکه همیشه باخت دادم. از آشناییتون خوشبختم. 𝑻𝒉𝒆 𝒔𝒕𝒐𝒓𝒚 𝒐𝒇 𝒂 𝒃𝒐𝒚 𝒅𝒆𝒂𝒍𝒊...