Wounds (TW: Self-harm)

284 50 4
                                    


مادربزرگ سراسیمه در رو باز کرد. مینهو و هیونجین جلوی در بودن. خودش بهشون زنگ زده بود.
«معذرت می‌خوام که مزاحمتون شدم...»
با انگشت اشاره‌اش قطره‌ی اشکی که از چشمش می‌اومد رو گرفت:«جز شما کسی نبود که بتونم ازش کمک بگیرم.»
جیسونگ از فک و فامیل متنفر بود و مادربزرگ این رو می‌دونست.
به ترتیب مینهو و بعد هیونجین سر خم کردن. مینهو پرسید:«چه اتفاقی افتاده؟»
«بیاید تو.» خانوم هوآنگ در رو باز گذاشت و با قدم‌های تند روبه‌روی در حموم ایستاد:«سه ساعته که اینجاست. هرچقدر صداش می‌زنم جواب نمی‌ده. صدای آب هم نمی‌آد و من... من نگرانش شدم... نکنه بلایی سر خودش آورده باشه؟!»
مینهو زیر لب به هیونجین گفت:«نذار بیاد تو.» اگر اتفاقی هم افتاده باشه بهتر بود خانوم هوآنگ نبینه.
در زد:«جیسونگ.»
«جیسونگ؟ صدای منو می‌شنوی؟»
«اگه درو باز نکنی مجبور می‌شم بکشنمش.»
مینهو نفس عمیقی کشید. خودش رو آماده کرد و با چند ضربه‌ی آرنج دستگیره رو شکست. در باز شد. مینهو سرعت‌عمل به خرج داد. داخل حموم شد و پشتش رو به در تکیه داد.
جیسونگ گوشه‌ی حموم نشسته بود. زانوهاش رو توی بغلش گرفته و سرش رو هم روی زانوهاش گذاشته بود. تیشرت سفید و شلوارک مشکی خیس به تن داشت. کوچک‌ترین حرکتی از خودش نشون نداد. قبل از اینکه صدای زمزمه‌ی آرومش توی گوش مینهو بپیچه، مینهو برای لحظه‌ای تصور کرد که اون ممکنه زنده نباشه. خون روی زمین جاری بود، روی لباس جیسونگ، دست‌هاش، حتی روی دیوار ها؛ چه فکر دیگه‌ای می‌تونست بکنه؟
«پوشیده با ابرهای تیره، درمانده و ناگریز،»
مینهو با احتیاط نزدیکش شد و کنارش زانو زد.
«دنیا از هم می‌پاشه، خرد می‌شه، می‌شکنه.»
به چهره‌ی رنگ پریده‌ی جیسونگ نگاه می‌کرد اما نگاه جیسونگ به دیوار موازی‌ش بود، انگار که مینهو رو نمی‌دید.
«چرا من نمردم؟»
مینهو بی‌توجه به خیسی کف حموم کنار جیسونگ نشست. حق با مینهو بود، اون خودش رو مقصر همه‌ی این اتفاق‌ها می‌دونست.
«تو می‌دونی چرا من نمردم؟»
به چشم‌های مینهو چشم دوخت. سرخ بودن و پف کرده.
هرچند که مینهو می‌خواست سکوت کنه اما فکر کرد که، باید چیزی بگه:«نه، نمی‌دونم.»
تیغه‌ی گوشه‌ی حموم چشم مینهو رو گرفت. جیسونگ زخمی بود. تعلل نکرد:«داری خون از دست می‌دی.»
جیسونگ لرزید. انگار که تازه به دنیای واقعی برگشت. سرش رو از روی زانوهاش برداشت و به پوست دست و پاهاش نگاه کرد.
«اینا برای کشتن من کافی نیستن.»
چشم‌های جیسونگ پر شد، درد داشت. آروم خندید:«من می‌دونم مرگ چطوریه. من دیدمش، من دیدم که مامان چطوری مرد.»
در کمی باز شده بود، هیونجین اونجا بود و جیسونگ رو نگاه می‌کرد.
«می‌دونی،»
جیسونگ انگشتش رو روی پیشونیش گذاشت:«از اینجا شروع شد،»
انگشتش رو پایین کشید. روی گودی کنار چشمش، بینیش، خط لبخندش، گوشه‌ی لبش، طعم خون رو حس کرد، خط فکش و در نهایت، روی سیب گلو دست‌ نگه داشت:«وقتی به اینجا رسید، تموم شد. همه‌چی تموم شد. اون داشت منو نگاه می‌کرد. من دیدم که ترسیده بود. وقتی به اینجا رسید چشم‌هاش رو بست. مرد.»
هق زد اما گریه نکرد. «من دیگه هیچوقت ندیدمش، حتی جنازه‌اش رو.»
قلب مینهو منجمد شد. می‌خواست جیسونگ رو در آغوش بکشه ولی نمی‌تونست، نگران زخم‌هاش بود. دستش رو پشت سر جیسونگ گذاشت، سرش رو جلو آورد و پیشونیش رو به پیشونیش چسبوند.
«من کنارتم. با هم این روزها رو می‌گذرونیم. بهت قول می‌دم جیسونگ. تموم می‌شه این تلخی‌.»
جیسونگ می‌تونست عمق حرف‌هایی که مینهو می‌گفت رو توی چشم‌هاش ببینه اما باورشون نداشت. «هیچی درست نمی‌شه.»
مینهو لبخند محوی زد.
«چشمات رو ببند.»
جیسونگ پلک زد.
«بهم اعتماد کن.»
جیسونگ اطاعت کرد. چاره‌ای نداشت. حالا فقط تاریکی بود، یه دست پشت سرش، خیسی لباس‌ها و سوزش زخم‌هاش.
«خبری نشد؟»
مینهو خندید:«منتظر چی بودی؟» داد زد:«هیونجین یه پتو بیار.»
جیسونگ چشم‌غره رفت:«مرتیکه!»
مینهو باز هم خندید. «می‌خواستم بگم که گاهی وقتا باید منتظر موند و صبر کرد. شاید یه روز خوب نیاد، ولی یه روز خوب‌تر پیدا می‌شه.» دست روی پیشونی جیسونگ گذاشت و دماش رو چک کرد. نرمال بود. پلک چشم جیسونگ رو بالا داد، نرمال بود، به جز اثرات بی‌خوابی و گریه. جیسونگ نه مست بود و نشئه، با هوشیاری کامل همچین کارهایی کرده بود.
جیسونگ خواست از جاش بلند شه که مینهو جلوش رو گرفت:«صبر کن.»
هیونجین با یه پتو داخل حموم شد:«سلام.»
«کمیته‌ی امداد تشکیل دادید؟ شما اینجا چیکار می‌کنید؟»
هیونجین شونه‌های جیسونگ رو گرفت و پتو رو از پشت سرش رد کرد. دورش پیچید و بعد جیسونگ رو توی بغلش بلند کرد. جیسونگ دهن‌کجی کرد اما چیزی نگفت.
«با ما می‌آی.»
جیسونگ بافت هیونجین رو چنگ زد:«نذار مادربزرگ منو ببینه.»
«نگران نباش.» مینهو دستش رو روی موهای جیسونگ گذاشت و پت‌پت‌ش کرد. بعد هم از حموم بیرون رفت تا با مادربزرگ صحبت و ازش بخواد وسایل جیسونگ رو برای دو شب‌ خواب‌نشینی آماده کنه.
هیونجین جیسونگ رو به خودش فشرد و از خونه بیرون رفت. سوار آسانسور شد:«درد نداری؟»
«نچ.»
مینهو حموم رو تمیز کرد. کوله‌ی جیسونگ رو گرفت و بعد از خداحافظی کردن با خانوم هوآنگ از ساختمون خارج شد.
هیونجین صندلی پشت نشسته بود. جیسونگ درازکشیده و سرش روی پاهای هیونجین بود.
مینهو پشت فرمون نشست:«جلو یه داروخونه هست. اونجا نگه می‌دارم.»
جیسونگ چیزی نگفت. به سقف خیره بود. هیونجین نگاهش می‌کرد ولی جیسونگ نمی‌خواست باهاش چشم تو چشم بشه. موهای بلوند بلند هیونجین روی پیشونیش ریخته بودن. جیسونگ گاهی فقط به موهاش نگاه می‌کرد.
«چرا؟» هیونجین پرسید.
«سوال منم همینه.»
هیونجین موهای جیسونگ رو نوازش کرد. «چرا اینکارا رو می‌کنی؟»
جیسونگ جواب نداد. چی می‌گفت؟ چون از اینکه زندم متنفرم؟ از اینکه وجود دارم و نفس می‌کشم بیزارم؟اینکه دارم این تنفر رو یک‌جوری روی تنم خالی می‌کنم و حتی جواب هم نمی‌گیرم؟ اینکه نمی‌تونم اون درد رو تحمل کنم پس درد دیگه‌ای به وجود می‌آرم؟
مینهو از آینه‌ی ماشین خیره به هیونجین لب زد:«چطوره؟»
هیونجین سرش رو چپ و راست کرد. نمی‌دونست توی فکر جیسونگ چی می‌گذره.
«گفتی نقاشی بکشم، کشیدم.» جیسونگ دستش رو بالا برد:«این هم نقاشی.»
مینهو اخم کرد. فرمون روی توی دستش فشار داد و غرید:«نگفتم روی خودت.»
«ولی هنوزم نقاشی محسوب میشه مگه نه؟»
هیونجین دوباره پتو رو دور جیسونگ پیچید. ماشین هنوز به اندازه‌ی کافی گرم نشده بود. هوا برای مینهو و هیونجین با لباس‌های پاییزی سرد بود چه برسه به جیسونگ خیس آب.
«نه و دهنت رو ببند.»
هیونجین تقریبا عصبی غرید. جیسونگ چشم‌هاش رو چپه کرد.
«گردنم کلفته می‌گم نقاشیه مخالفتی داری جناپ؟»
هیونجین با انگشت اشاره‌اش ضربه‌ی آرومی به پیشونی جیسونگ زد. با وجود اینکه دلش می‌خواست جیسونگ رو یک هفته‌ زیر لگد بگیره اما این جیسونگ، جیسونگ خل و زورگو رو بیشتر دوست داشت. این طغیان خود جیسونگ رو نشون می‌داد، نه یک موجود زخم‌خورده با خاطره‌های تلخ.
مینهو جلوی داروخانه نگه داشت. بعد از دقایقی به همراه بتادین، یک بسته پنبه، بانداژ و یک بسته قرص مسکن برگشت.
«می‌تونی بشینی؟»
«نه فقط شما کون نشستن دارید.»
هیونجین سوسکی پشت سر جیسونگ ضربه زد و کمکش کرد.
«درد داری؟»
«نه بابا جان درد ندارم.»
هیونجین جاش رو با مینهو عوض کرد. مینهو صندلی پشت نشست و هیونجین پشت فرمون. جیسونگ به انعکاس خودش روی شیشه نگاه کرد. هرکی می‌دیدش فکر می‌کرد که یا قاتله یا دست قاتل‌ها افتاده، به معنای واقعی شبیه یک دیوانه بود.
مینهو دستمالی رو خیس کرد و به طرف جیسونگ گرفت:«پاکشون کن.»
جیسونگ دستمال رو گرفت و رد خون روی صورتش رو پاک کرد. مینهو آروم آروم سر و سامونی به زخم‌های جیسونگ داد. این اتفاق نباید تکرار می‌شد، هیچوقت.

𝑨𝒓𝒕 𝑻𝒉𝒆𝒓𝒂𝒑𝒚Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang