Poison between the sheets

221 42 11
                                    

(Flashback)

«من. اینجا. نمی‌مونم!»
«مینهو! توی داری رسم خونوادگیمون رو به هم می‌زنی!»
گوش‌هاش برای شنیدن بحث توی راهرو تیز شد. سرش رو بالا گرفت. صدای دویدن می‌اومد، داشت نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. پس داشت می‌اومد اینجا، آه چه روز زیبایی.
در محکم باز و بسته شد. هیونجین با تعجب به پسر نگاه کرد. بچه پولدار. لباس‌های برند گوچی، ساعت مچی رولکس و کفش‌های بالانسیاگاش صفت "خرپول" رو گردن می‌گرفتن.
«تو دیگه کی هستی؟!»
بی‌ادب. دومین صفت بود. هیونجین دهن رو باز کرد تا جواب بده ولی پسر بهش فرصت نداد:«تابلوی روی در رو نخوندی؟؟ اینجا اتاق شخصی منه!»
بخیل. سومین صفت. هیونجین معذب گیتارش رو سفت گرفت. آروم گفت:«بهم گفتن اینجا منتظر بمونم.»
«کی بهت گفته اینجا منتظر بمونی؟ پیانوی به اون بزرگی رو نمی‌بینی؟»
عوضی. چهارمین صفت. این دیگه زیاده‌روی بود. قبل از این‌که خودش هم از کوره در بره هشدار داد:«هی! مشکلت چیه؟!»
در کوبیده شد. کسی از پشت در پشت سر هم داد می‌زد «مینهو!».
«اگه رانگ نمی‌خواد زیر پاش علف سبز شه بهتره منتظر من نمونه.» مینهو از پشت در به خانوم گفت. دست به جیب شد. کلیدی بیرون آورد و در اتاق رو قفل کرد.
هیونجین نگاهی به در و بعد به پسر انداخت. اون عملا توی اتاق زندانی‌ش کرد. سکوت کرد. عیب داشت نداشت؟ بالاخره اولین جلسه‌ی کلاس گیتارش بود.
مینهو به طرف پیانو رفت. لگد محکمی بهش زد:«لعنت بهت. لعنت بهت! لعنت به رسم خونوادگی! لعنت بهتون!»
شروع کرد به رژه رفتن توی اتاق. زمزمه‌اش توی کلاس پیچید:«چرا نمی‌فهمن؟ چرا نمی‌ذارن خودم برای خودم تصمیم بگیرم؟چرا من؟» شاید چون من تیره‌بختم و این دنیا از من متنفره.
پاشنه‌ی پاش رو روی زمین کوبید:«همون موقع که گفتن باید می‌رفتم آمریکا. تف...»
هیونجین لب‌هاش رو خیس کرد و خنثی موند.
«چیو نگاه می‌کنی؟»
هیونجین سریع جهت نگاهش رو عوض کرد:«درو باز کن.»
«اینجا اتاق شخصی منه. همونی که بهت گفته اینجا منتظر بمونی می‌آد و می‌برتت یا هم،»
دستش رو به طرف پنجره دراز کرد:«می‌تونی از اونجا بری بیرون.»
این کلاس توی طبقه‌ی سوم ساختمون بود.
«شوخی می‌کنی؟»
مینهو نفسش رو با خستگی بیرون داد. چرا باید توی همچین وضعیتی شوخی بکنم؟
«اگه توی مدرسه بچه‌ی خوبی بودی، می‌تونی فرض کنی دارم شوخی می‌کنم.»
اون شوخی نمی‌کرد. بلکه در طی این مدت، تقریبا دو ماه، مجبور شده بود بیشتر از پنج بار از پنجره فرار کنه.
هیونجین گیتارش رو مرتب مثل یک نوزاد روی صندلی خوابوند. کنار پنجره رفت و ارتفاعش رو با چشم‌های خودش سنجید. غیرممکنه!
«تو از اینجا فرار کردی؟»
مینهو خودش رو روی یکی از صندلی‌ها انداخت. با بیخیالی صدای «همم.» از خودش درآورد.
یا اون یک نینجا بود، یا آرزوی مرگ داشت.
مینهو خوابآلود پرسید:«اولین بارته می‌آی اینجا؟»
«آره.»
هیونجین روی صندلی کنار گیتارش نشست. مینهو هم سر روزی میز گذاشت و چشم‌هاش رو بست. طولی نکشید که صدای خر و پفش توی اتاق پخش شد.
هیونجین به شانس گندش فحش داد. عجب شروع جالبی! یاد گرفتن گیتار اولین قدم در راه آرزوهاش بود که با گیر افتادن با یه بچه‌پولدار سوسول بی‌اعصاب توی یک اتاق استارت خورده بود.
نمی‌دونست چقدر زمان گذشته که کسی از پشت در صداش زد:«هیونجین؟ هوانگ هیونجین؟ مینهو؟ کسی اون‌جاست؟»
هیونجین به کلید روی در زل زد. اینطوری کسی نمی‌تونست از اونور هم در رو باز کنه. از جاش بلند شد و پشت در ایستاد. به نظر نمی‌اومد که مینهو بخواد بیدار بشه. انگار خوابش سنگین بود. هیونجین هنوز جواب نداده بود و برای باز کردن در هم تردید داشت. چیزی که از این بچه‌پولدار فهمیده بود این بود که اون نمی‌خواست پیانو یاد بگیره و بقیه داشتن مجبورش می‌کردن. هرچند که مینهو به نظر آدم جالبی نمی‌اومد اما هیونجین هم آدم‌فروش نبود. برگشت سر جاش. آخرش کار دست خودم می‌دم.
سی دقیقه. یک ساعت. یک ساعت و نیم و در نهایت دو ساعت گذشته بود و مینهو هنوز هم مثل یک خرس خواب بود. کلاس کم‌کم داشت توی تاریکی فرو می‌رفت. هیونجین باید برمی‌گشت خونه. بالاخره صبرش لبریز شد. از جاش پرید. دستش رو روی شونه‌ی مینهو گذاشت و تکونش داد:«من دارم می‌رم. مشکلی نداری اگه درو باز کنم؟ واست کمین نکردن که؟»
مینهو با موهای به‌هم‌ریخته و چشم‌های پف کرده سرش رو از روی آرنجش برداشت:«هاا؟!»
هیونجین لاک اسکرین موبایل رو که ساعت شش و نیم عصر رو نشون می‌داد جلوی چشم‌های مینهو گرفت:«ببین. دو ساعته علافتم.»
مینهو بی‌توجه بهش کمرش رو راست کرد. کششی به بدنش داد. اگر صادق می‌بود می‌گفت که یادم نبود تنها نیستم و معذرت می‌خوام. اما صادق نبود پس فقط گفت:«بیخودی که نگفتم از پنجره بری.»
هیونجین چینی به بینی‌ش داد. خوبی به آدما نمی‌آد. گیتارش رو روی شونه‌اش انداخت و از اتاق بیرون رفت.
مینهو با تلخی به در باز نگاه کرد. مهم نبود چقدر وقت تلف کنه، باز هم اون در باز می‌شد و برمی‌گشت به اون خونه؛ خونه‌ای که از تک‌تک اعضاش متنفر بود. جایی که توش فقط ترین‌ها مهم بود و اسم و شهرت. جایی که همه چیز اجبار بود و جمله‌ی «همه‌ی این‌ها به خاطر خودته.» روز و شب تکرار می‌شد.
به خودش اومد. واقعا این پسر دوساعت منتظر نشسته بود تا اون بیدار بشه؟
بلند شد. به طرف راهرو دوید. سوت‌و‌کور بود و هیچکدوم از چراغ‌ها روشن نبودن. شونه‌های پسر رو که داشت از پله‌ها پایین می‌رفت رو دید. «هی!» دوید تا بهش برسه.
پسر چرخید. اخم داشت. مینهو لبخند احمقانه‌ای زد:«اسمت چیه؟»
«هوانگ هیونجین.»
«اگه اتاق شخصیم رو باهات شریک شم برمی‌گردی؟»
هیونجین عجیب نگاهش کرد. دستش رو توی هوا تکون داد:«بهش فکر می‌کنم.»
چشم‌های مینهو اون رو درحالی که داشت پایین‌تر و پایین‌تر می‌رفت دنبال کرد.
«حتما برگرد!»
اون برمی‌گشت‌. مینهو شک نداشت.

𝑨𝒓𝒕 𝑻𝒉𝒆𝒓𝒂𝒑𝒚Where stories live. Discover now