Naughty Family Pictures

323 54 23
                                    


پاهاش رو روی زمین می‌کشید. توان بلند کردنشون رو نداشت. خیابون شلوغ بود. نه کسی حضورش رو حس می‌کرد و نه صدای آزاردهنده‌ی اصطکاک بین کف‌پوش و کفش‌هاش رو می‌شنید. کلاه هودیش رو به طرف پایین کشید. آلودگی نوری شهر شکنجه‌اش می‌داد. هفمین برخوردش با یک غریبه مصادف شد با پهن شدنش روی زمین.
«مشنگ!»
خودش رو کنار دیوار کشید تا زیر دست و پا نمونه. تب کرده بود. با وجود سرمای پاییزی، قطره‌ی عرقی که از پشت کمرش سرازیر شده بود. ضمیرش مثل کاغذی با خط‌خطی‌های وحشیانه‌ی خودکار بود، آشفته و به‌هم‌ریخته.
موبایلش روی ویبره رفت. اول فحش و بعد جواب داد:«الو؟»
با صدای جیغ مادبزرگ گوشش زنگ زد. موبایل رو دورتر گرفت. چرا همیشه‌ی خدا داد می‌زنه... چته مادر من؟
«کجا گم شدی جیسونگ؟ چرا جواب نمی‌دی؟! فکر نمی‌کنی نگرانت می‌شم؟!»
غرغرهای مادربزرگ رو می‌شنید ولی گوش نمی‌داد. مغزش پردازش نمی‌کرد. سکوت کرده بود.
مادربزرگ بعد از چند ثانیه‌ عربده بالاخره نفس گرفت و آروم‌تر گفت:«جیسونگ؟»
«هوم؟»
«کجایی؟»
جیسونگ سرش رو به دیوار تکیه داد:«آآآآآ... خونه؟ فکر کنم؟»
مادربزرگ سکوت کرد. زمان گذشت. منفجر شد:«خدای من هان دقیقا کجای این خراب‌شده‌ای که سه جفت چشم نمی‌تونه مشرف حضورت بشه؟»
بدون اینکه به جیسونگ اجازه‌ی جواب دادن بده پشت سر هم نق زد:«دیوونه شده. این پسر دیوونه شده! می‌خواد منو هم دیوونه کنه!»
جیسونگ به کمک دیوار بلند شد. با لکنت بهونه آورد:«منظورم ن...نزدیک خونه.»
«سلام جیسونگ. می‌تونی دقیق بهم بگی کجایی؟»
صدا تغییر کرده بود. جیسونگ اونقدر هوشیار نبود که بتونه هویتش رو تشخیص بده. گردنش رو کج کرد تا اسم آپارتمان‌های اطراف رو بخونه:«رو‌به‌روی آپارتمان ف...فلیکس.»
«همون‌جا بمون. می‌آم دنبالت.»
تماس قطع شد. جیسونگ به دیوار لم داد. کلاه هودیش رو دوباره جلو کشید و توی خلسه فرو رفت. خوابالودگی همه‌ی وجودش رو گرفته بود.
نمی‌دونست چقدر گذشته تا اینکه با شنیدن اسمش از رویای شیرین وجود نداشتن بیرون کشیده شد.
«جیسونگ؟»
یک جفت پا جلوی دیده‌ی تارش بود. ماهیچه‌هاش رو حس نمی‌کرد. قبل از این‌که به زحمت بیافته دستی کلاهش رو به عقب هل داد. چهره‌ای مقابل صورتش قرار گرفت. سایه‌اش جلوی نور رو گرفته بود؛ تونست چشم‌هاش رو به آرومی باز کنه. چهره آشنا بود. لی مینهو هستم. همونی که...
«می‌دونستی رابطه‌ی مقدسی بین تو و علف برقراره؟»
به چه دلیل موجهی این آدم هروقت مصرف می‌کرد جلوش سبز می‌شد؟
مینهو نگاهی به سر و وضع جیسونگ انداخت. وضعیت رو سنجید. یکی از دست‌هاش رو پشت گردن و دیگری رو پشت زانوهای جیسونگ گذاشت. بلندش کرد و به طرف ماشین راه افتاد. جیسونگ «هین»ی کشید ولی چی بهتر از یک حمل‌کننده‌ی عضله‌ای؟
« نمی‌تونم بذارم خانوم هان اینطوری ببینتت.»
«مادربزرگ باید... یه فن میتینگ برای خاطرخواهاش برگزار کنه.»

***


مینهو ماشین رو توی حیاط پارک کرد و دقایقی سردرگم به پسر خوابیده روی صندلی پشت خیره شد. نمی‌دونست چیکار باید بکنه. تا به حال بیماری که توی حیاط خونه‌ش خوابیده باشه نداشت. دردسر اگه آدم بود...
از ماشین پیاده شد و در رو باز کرد. باید بیدارش می‌کرد؟ روی شونه‌ش کوبید و تا خواست دوباره بغلش کنه دست جیسونگ متوقفش کرد:«خودم... می‌تونم.»
مینهو بغلش نکرد فقط کمکش کرد تا بایسته و تعادلش رو حفظ کنه. جیسونگ روی دست مینهو ضربه زد:«ولم کن!»
مینهو اصرار نکرد. به طرف وروردی رفت. با این امید که مستر هان‌ی که «خودش می‌تونه.» قراره دنبالش بیاد. صدای قدم‌هاش رو نشنید. به پشت چرخید.
خنده به لب مینهو اومد. جیسونگ با حیرت به خونه خیره شده بود. چشم‌هاش رو بین مینهو و خونه‌‌ی عجیب‌غریب رد و بدل کرد:«ببینم گفتی شغلت چی بود؟»
مینهو ابرو بالا انداخت. منتظر موند تا جیسونگ خودش جواب خودش رو بده.
«آهااا...»
جیسونگ خودش رو روی زمین کشید تا به مینهو برسه.
«چرا کسی بهم نگفته بود توی این‌ کار اینهمه مال و منال هست؟»
مینهو دستش رو روی کمر جیسونگ گذاشت و به قدم‌هاش سرعت بخشید.
«شاید چون واقعا نیست. تنهایی نخریدمش.»
جیسونگ حرفش رو نشنیده گرفت:«بچه داری؟فرزندخونده نمی‌خوای؟»
«چرا؟»
جیسونگ انگشت اشاره‌ش رو به طرف خودش گرفت و جدی پرسید:«غلام کاکل به سر نمی‌خوای؟»
مینهو با صدای بلند خندید:«نه و اگه هم بخوام مطمئن باش تو حتی توی تاپ صد لیستم هم نخواهی بود.»
«ای‌ بابا قلبم شکست.»
کلید رو از جیبش درآورد و در رو باز کرد. کسی خونه نبود. چه صحنه‌ی آشنایی.
«بیا تو.»
همینطور که جیسونگ کفش‌هاش رو به زور در می‌آورد مینهو چراغ‌ها رو روشن کرد.
«هی!!!»
جیسونگ دستش‌ رو جلوی صورتش گرفت و داد زد:«خاموشش کن خاموشش کن!»
مینهو چراغ خواب آبی رنگ آشپزخونه رو روشن گذاشت و سریع بقیه‌ رو خاموش کرد. اطراف خونه‌های زیادی نداشت برای همین خونه توی شب تاریکی جنگل و جاده رو توی خودش می‌بلعید.
خونه شامل چهارتا اتاق می‌شد. اتاق مشترک مینهو و نامزدش، اتاق مهمان طبقه‌ی هم‌کف، اتاق کار و مطالعه طبقه‌ی بالا.
جیسونگ به دکوراسیون خونه نگاه می‌کرد. با ست قشنگی طراحی شده بود. ترکیب رنگی سبز، طوسی، سفید و رنگ چوب داشت. اونقدر که از بیرون بزرگ به نظر می‌رسید بزرگ نبود بلکه نقلی و راحت بود، مثل خونه‌ی یه خونواده‌ی شاد و خوش‌بخت. البته جیسونگ معتقد بود آدم‌ها فقط در صورتی می‌تونن سلیقه‌شون رو به جا بیارن که یک، آزاد باشن و دو، پولش رو داشته باشن و بله، این خونه، اون ماشین، لباس‌های مارک‌دار این مرد، نشون می‌داد که هم آزادن و هم پولدار، پس فعلا جا برای مرحبا گفتن نبود.
مینهو روی صورت جیسونگ خم شد:«حالت خوبه؟ چیزی لازم نداری؟»
«یه فنجون مرگ لطفا.»
مینهو چند ضربه‌ی آروم روی گونه‌ی جیسونگ زد:«از اونا نداریم. می‌خوای دوش بگیری؟»
جیسونگ سرش رو به نشونه‌ی تایید بالا پایین تکون داد. مینهو به دری که از پشت پله‌ها دیده می‌شد اشاره کرد:«می‌تونی اونجا دوش بگیری. برات حوله و لباس می‌آرم.»

𝑨𝒓𝒕 𝑻𝒉𝒆𝒓𝒂𝒑𝒚Where stories live. Discover now