هوا گرم و تابستونی بود، اما بهار بود. آفتاب داشت آبپز میکرد. جیسونگ و یوجین خیس از آب پرتقال و جونگین مثل همیشه یکجورهایی هورنی، همگی بهت زده روی صندلی پارک به سنگفرشها خیره شده بودن. چند دقیقهی پیش بحرانی بزرگی رو از سر گذرونده بودن.
جونگین با به یاد آوردن فاجعه پشت چشم برای یوجین نازک کرد. همهش تقصیر توئه!
هرچند که درواقع مقصر جیسونگ بود که یوجین رو توی کافه به امون خدا رها کرده بود و باریستا وقتی سفارششون رو براشون میبرد با پیچیدن موجود پشمالوی خپلی اطراف پاهاش آب پرتقال رو یکسره روی جیسونگ و یوجین خالی کرده بود.
«ولی من سگ میخواستم.»
جیسونگ به جونگین نگاه کرد:«از اونایی که واق واق میکنن؟» (براساس واقعیت)
«نه جیسونگ از اونایی که میگن بععبعع.»
جیسونگ ترجیح داد دست چرب و چیلیش رو که بین موهای چرب و چیلی یوجین گیر کرده بود رو همونجا نگه داره و فقط به:«ازت متنفرم.»ی اکتفا کنه.
«فعلا که فقط همینو دار...» مکث کرد.
«درواقع حتی همین رو هم نداریم. ننه باباش، نه، بابا باباش...» با حرص پلک زد. «پدر و پدرش نه منم نه تو. دو نفر دیگهان.»
دو نفری که انگار فعلا قصد فروش گربه رو نداشتن.
جونگین چشمهاش رو ریز کرد:«اونروز فکر کردم از خیابون برش داشتی آوردیش.»
جیسونگ با اشاره به اون روز مثل یوجین خرناس کشید:«خب آره از خیابون پیداش کردم ولی از قبل آشنایی داشتیم.»
جیسونگ نمیدونست که اون روز، طی حرکات انتحاری هیونجین برای استاک کردنش یوجین هم قایمکی سوار ماشین شده و خودش رو به جیسونگ بود.
جونگین معمولا با گربهها آبش تو یه جوب نمیرفت. به نظرش اونها بیخودی اونقدر به خودشون مغرور بودن.
«سلام».
یوجین مشکوک به جونگین خیره شد. بیتوجه به دست خشک شدهاش توی هوا براندازش کرد. رنگ پوستش و خالهاش؛ هیچ گربهای فرصت دوستی با همچین آدم سکسیای رو از دست نمیداد. با ناز و ادا پنجهاش رو وسط کف دست جونگین گذاشت. جونگین لبخند پت و پهنی زد. «جیسونگ. دیگه میتونی شرتو کم کنی. من دوست جدیدمو پیدا کردم.»
جیسونگ بعد از سکوت طولانی با صدای ضعیفی گفت:«ممنون.»
«برای چی؟»
برای اینکه اگه تو نبودی هیچوقت نمیفهمیدم. یا حداقل، خیلی دیر حقیقت رو میفهمیدم.
«نمیدونم.»
جونگین به پشتی صندلی تکیه داد و به آسمون خیره شد.
YOU ARE READING
𝑨𝒓𝒕 𝑻𝒉𝒆𝒓𝒂𝒑𝒚
Fanfictionسلام من هان جیسونگ هستم. بیست و سه سالمه و شش ماه پیش مادر و پدرم رو توی تصادف از دست دادم. تک فرزندم و هیچ دوستی ندارم. منزوی و بدبختم و هیچجا هیچ بردی نداشتم بلکه همیشه باخت دادم. از آشناییتون خوشبختم. 𝑻𝒉𝒆 𝒔𝒕𝒐𝒓𝒚 𝒐𝒇 𝒂 𝒃𝒐𝒚 𝒅𝒆𝒂𝒍𝒊...