سیاهی جلوی چشمهاش رو گرفت. صدای هیونجین و چهرهی نگرانش براش تکرار شد. اون بهت آسیب می زنه...
چان مشغول مارک کردن گردنش بود. جیسونگ احساس بدی بهش نداشت. پس چرا؟
«چیزی هست که بخوای بهم بگی؟ حواست اینجا نیست.»
چان روی گلوی جیسونگ گفت. جیسونگ سر تکون داد:«نه، ادامه بده.»
به چان اجازه داد برای بار دوم لمسش کنه، جایجای وجودش رو. نمیدونست کی توسط دستهای چان برهنه شده بود. سرد بود، بدنش لرزید. فشارش افتاده بود.
«سردته؟»
«هوم.»
چان به ملافهی سفید گوشهی تخت چنگ زد. ملافه رو روی خودش و تا گلوی جیسونگ انداخت. جیسونگ امروز ساکت بود، چان اجازه نمیداد کسی روی تخت باهاش ساکت باشه.
زیر پتو تاریک بود. چان با دستهاش همهچیز رو تشخیص میداد. زانوهای جیسونگ رو گرفت و محدوده رو برای خودش وسیعتر کرد.
«برنامه چیه؟ این شبیه اون مرحلهها نیست.» جیسونگ پرسید.
چان کمر جیسونگ رو گرفت. اکسیژن زیر ملافه کم بود، ترجیح داد سکوت کنه و اکسیژن هدر نده. جیسونگ به زودی متوجه میشد. خم شد. لبهاش رو دور عضو جیسونگ حلقه کرد. جیسونگ عکسالعمل تندی نشون داد. چان کمرش رو محکم گرفت، طوری که مطمئن بود تا چند روز ردش میمونه.
«چیکار داری میکنی؟! هی میخوای سیاه و کبودم کنی؟»
چان در اون حالت خندید. زبون زد، جیسونگ ناله کرد.
«هوی!!»
چان زبونش رو اطراف عضو جیسونگ چرخوند. جیسونگ به ملافهی زیر دستش چنگ زد. این احساس غیرقابل تحمل بود.
«نکن...» میخواست خواهش میکنم رو هم بهش اضافه کنه اما غرورش نذاشت.
چان با آرامش زبونش رو روی عضوش میرقصوند، این یک نمایش بود. جیسونگ ناله میکرد و نفسنفس میزد. دیگه حتی سعی نمیکرد جلوش رو بگیره. نوک انگشتهاش سفید شده بود.
چان سرش رو جلوتر برد، تا جایی که عضو جیسونگ با ته گلوش برخورد کرد.
«چان تمومش کن!من دارم...لعنتی من...»
چان از این لحظهها لذت میبرد. چرا باید متوقف میشد؟ بدن جیسونگ لرزید. قبل از اینکه به ارگاسم برسه چان سرش رو عقب برد. جیسونگ به اوج رسید و چان، سخت بود. (به خدا یعنی بسه.)
مردمکهای جیسونگ ثابت بود و به یک نقطه نگاه میکرد، انگار که مرده بود اما زنده بود.
«میدونستی ازت متنفرم؟»
چان از زیر پتو بیرون اومد. موهاش برقگرفته شده بودن. جیسونگ یکهو سیخ نشست. خواست هدبند رو پایین بکشه اما چان جلوش رو گرفت:«بهت قول میدم، تو نمیخوای این وضعیت رو ببینی.»
این قانون چان بود، هرچیزی که میخواست رو به مردم نشون میداد، و هرچیزی که میخواست رو قایم میکرد.
«این دیگه چی بود؟؟!!»
چان بیخیال روی تخت دراز کشید.
«امروز روز توئه.»
«چرا؟ امروز که تولدم نیست؟ اصن تو چی پس؟»
چان با دستش روی کمر جیسونگ ضربه زد:«نگران نباش دفعهی بعد تو همینکار رو برای من میکنی.»
جیسونگ فهمید که چان رفته زیر پتو. بدون اینکه هدبند رو دربیاره از تخت پایین پرید. با حس لامسهاش دنبال لباسهاش گشت. یک تیشرت و باکسر پوشید. هدبند رو بالا داد. پاکت سیگار و نابی رو برداشت و روی تخت برگشت.
«نمیخوای بپرسی؟»
«چی بپرسم؟»
«نمیدونم. اینکه کیام؟ از کجا اومدم؟ چرا اومدم؟ چه سنمی با مربیتون دارم، چرا تراپیست دارم و اینها.»
«نه.»
«از جونگین پرسیدی؟»
«مگه بهش گفتی؟»
«خب، فعلا نه.»
سکوت برقرار شد. چند دقیقه گذشت.
«همه یهجوری باهام حرف میزنن که انگار... میدونی،»
پکی به سیگارش زد.
«انگار اونی که همیشه باید تغییر کنه منم.»
پس هیونجین هم از «اونها» بود.
«چرا من باید تغییر کنم؟»
پک عمیقتری به سیگارش زد.
«من هیچوقت نفهمیدم کیام. اونا حتی قبل از اینکه بتونم چیزی باشم روم اسم میذارن.» (Prodigal Son)
از کوره در رفت:«این خیلی مسخرهاس!»
چان چیزی نگفت اما برای اینکه کاری کرده باشه شونهی جیسونگ رو فشرد.
«میدونی چی مسخرهتره؟»
«چی؟»
نگاه اخمآلودی به چان انداخت، انگار اون مقصر همهی بدبختیهاش بود:«اینکه اینا رو دارم به تو میگم.»
«من که حرفی نزدم؟»
جیسونگ هوفی کشید. من واقعا چطوری سر از اینجا درآوردم؟
«اینجا کاغذ قلم پیدا میشه؟»
«میخوای چیکار؟»
جیسونگ نابی رو به سمتش گرفت، که از نورش استفاده کنه.
«داری؟»
چان فندک رو گرفت و رفت تا ببینه میتونه چیزی پیدا کنه. جیسونگ تهسیگارش رو توی لیوان خالی کنار میز انداخت. ته دلش از چان معذرتخواهی کرد.
چان با چند ورق A4 ، یک مداد تر و تازهی دستنخورده و یک کتاب هماندازهی کاغذها با عنوان «شطرنج حرفهای» برگشت.
«تق تق، با اجازه.»
از زیر پای چپ چان رد شد. میون پاهاش قرار گرفت. وسایلها رو برداشت و کتاب رو روی شکم چان گذاشت، کاغذ رو روش و مداد رو هم توی دست گرفت.
«تیشرتتو دربیار.»
چان چندثانیه مات نگاهش کرد.
«خب دیگه مریم مقدس تو که هر جا میرسی لخت میکنی دربیار گفتم!»
چان تیشرتش رو درآورد. جیسونگ یک کاغذ برداشت و روی هم تا زد. زبونش رو روی لبهی تا شده کشید و بعد هم صبورانه کاغذ رو به دو نیم تقسیم کرد.
کاغذ و کتاب رو روی شکم ششتکهای چان گذاشت. مداد رو توی دستش چرخوند و رو به شکم دراز کشید. تقریبا شکمش روی پایینتنهی چان بود.
«نابی رو روشن کن.»
لبهاش رو خیس کرد. کدوم رو باید اول میکشید؟
«اینجا بگیرش،»
فعلا پر توی اولویت بود. نابی فاصلهی بینشون رو روشن کرده بود. فندک قدری بود اما احتمالا به زودی گازش تموم میشد.
سطح صاف نبود، اما جیسونگ یک حرفهای بود. مداد رو مثل هنرمندهای پروفشنال بین انگشتهاش چرخوند. اطراف کاغذ رو حاشیه بندی کرد، مثل قاب عکس.
چان بهتزده با چشم حرکات جیسونگ رو دنبال میکرد. برای یک لحظه، فکر کرد که جیسونگ ممکنه و شاید بتونه قلبش رو به دست بیاره.
جیسونگ کنجکاو به چهرهی چان خیره شد:«میتونی دربارهی معنیهاشون بهم بگی؟»
به طراحی پر جیسونگ که با سرعت پیش میرفت اشاره کرد:«وقتی به پرندهها نگاه میکنی، اولین چیزی که به ذهنت میرسه چیه؟»
«آممم...پرواز؟»
«کسی که بتونه پرواز کنه چیه؟»
طول کشید تا جیسونگ جوا بده:«آزاد؟»
چان بشکن زد:«دقیقا.»
«میخوای آزاد باشی؟»
«هستم.»
جیسونگ منقلب شد. حس پررنگ حسادت خونش رو آلوده کرد. پس چان واقعا آزاد بود. آزادی چه طعمی داشت؟ چه بویی داشت؟ چه شکل و شمایلی داشت؟ آزادی چی بود؟ جیسونگ میدونست آزادی یعنی چی؟ نه، نمیدونست. اون هیچ شباهتی به پرندهای که میتونست بالهاش رو باز و به دوردستها پرواز کنه نداشت، حتی توی دورترین رویاهاش.
«پر چه پرندهایه؟»
«ققنوس.»
«چرا ققنوس؟»
«ققنوس از خاکستر متولد میشه.»
تار موی جیسونگ که روی چشمش افتاده بود رو کنار زد.
«یه بار خاکستر شدم،»
«پس قلبت شکسته؟»
جیسونگ ابرو بالا انداخت.
سایه روی چهرهی چان افتاد. لحظهی پیش طبیعی بود و الان، نه. الان مثل چهرهی یک قاتل در حالی که به جنازهی احساساتش نگاه میکرد بود. یک لحظه فکر کرد که جیسونگ میتونه اما نه، برای بار دیگه فهمید که هیچکسی نمیتونه. اون قلبی نداشت که کسی بتونه توی دستش بگیره. قلب اون خیلی وقت پیش خاکستر شده، دود شده و رفته بود.
«این مهر آزادی منه.» به تتوی پروانه با رزهای سرخ اشاره کرد.
«چه اتفاقی افتاد؟»
چان جواب نداد. جیسونگ هم دیگه اصرار نکرد و مشغول نقاشی کشیدنش شد. جیسونگ فکر میکرد که فقط خودش توی این رابطه قابلیت مجهول بودن داشت اما حالا فهمیده بود که چان بیشتر از اون زیر سایه بود.
«میدونستی من چینیام؟»
«هوم.»
«از کجا؟من که لهجه ندارم.»
لهجه نداشت اما ته لهجه چرا.
«با تهلهجهی چینیها وقتی کرهای حرف میزنن آشنام.»
«اونهم چینی بود؟»
انگشت چان شل شد. فندک خاموش شد و اتاق توی تاریکی فرو رفت. نه، نبود.
«هی! مثلا دارم نقاشی میکشم!»
چان دوباره فندک رو روشن کرد. بحث رو ادامه نداد.
«منم میدونم تو کرهای نیستی و استرالیاییای.»
انگار که این یک رقابت بود، رقابتی که جیسونگ برای خودش ساخته بود. کی کی رو بیشتر میشناخت؟
«چیشد که اومدی اینجا؟»
چان چشمهاش رو توی کاسه چرخوند. نه به کمحرفی یکم پیشش و نه به پرحرفی الانش.
«یه چیزی هست که باید بهش برسم.»
قبل از اینکه جیسونگ سوال دیگهای بپرسه پرسید:«تو چی؟»
جیسونگ لبهاش رو لوچ کرد. چان از جواب دادن طفره رفته بود.
«چند ماه پیش تصادف کردیم. فقط من زنده موندم. مادربزرگ اصرار کرد که برای مدتی بیام اینجا، من هم اومدم.»
چان متاسف نبود.
«تراپیستت دربارهی چی کمکت میکنه؟»
«هنوز کمکی بهم نکرده. اون یه تراپیست نطلبیدهاس. من نخواستمش، برام جورش کردن. تا جایی که میدونم حتی اون هم نمیخواد که تراپیست من باشه.»
جیسونگ الان به پروسهی سکس، سیگار و نقاشی قانع بود. همینا باید کافی باشن.
خبر بد، اونها کافی نبودن.
YOU ARE READING
𝑨𝒓𝒕 𝑻𝒉𝒆𝒓𝒂𝒑𝒚
Fanfictionسلام من هان جیسونگ هستم. بیست و سه سالمه و شش ماه پیش مادر و پدرم رو توی تصادف از دست دادم. تک فرزندم و هیچ دوستی ندارم. منزوی و بدبختم و هیچجا هیچ بردی نداشتم بلکه همیشه باخت دادم. از آشناییتون خوشبختم. 𝑻𝒉𝒆 𝒔𝒕𝒐𝒓𝒚 𝒐𝒇 𝒂 𝒃𝒐𝒚 𝒅𝒆𝒂𝒍𝒊...