all too well

92 21 4
                                    

2019

نیویورک. بعد از این دو سه روز میتونست بگه از اونجا خوشش اومده. البته که هیچ جا براش سئول نمیشد، اما انکار نمیکرد که اونجا سوژه های بیشتری برای عکس گرفتن پیدا کرده. انگشتهای باریکشو تو هم قفل کرد و اروم ماساژشون داد. یکساعت کار کردن بی وقفه با دوربین باعث میشد دستهاش خشک بشن. چتری هاشو عقب زد و پیشونیشو به دیوار شیشه ای مقابلش تکیه داد. چند لحظه به انعکاس صورتش زل زد و بعد به محوطه هتل.
از اون فاصله همه چیز کوچیکتر دیده میشد. دوشنبه بود و خیابونا تو اون ساعت از روز شلوغ تر به نظر میرسید‌. یه کلاه حصیری متحرک توی پیاده رو نزدیک هتل نگاهشو دزدید. لبخند زد. یاد خواهرزاده‌ش افتاد، وقتی بعد از کلی غر زدن بلاخره به اصرار مادرش کلاهی که دو برابر جثه ش بودو سرش میذاشت تا پوست روشنش زیر آفتاب تیز تابستون نسوزه. دلش تنگ شده بود. جی هون بخش روشن زندگیش بود. خودشم نمیدونست چرا انقدر وابسته اون بچه شده، اما همون روزیکه به دنیا اومد و بدن کوچولو و گرمش رو توی بغلش گرفته بود احساسش کرد. از آخرین باری که یه تفریح دوتایی داشتن چقدر گذشته بود، یکماه؟ این اواخر انقدر سرش شلوغ شده بود که حتی وقت نمیکرد به پدر و مادرش سر بزنه. 'این سفر که تموم بشه چند روز پیششون میمونم' وقتی به خودش اومد داشت اروم سرانگشتش رو روی شیشه میکشید و تو خیال خودش پسربچه ای که حالا با یک دست کلاهشو سفت چسبیده و با دست دیگه بستنیشو محکم نگه داشته بود، نوازش میکرد. حالا که فکرشو میکرد جی هون واقعاً شبیه بچگی های خودش بود، بخش رنگارنگ زندگی ۲۷ ساله بکهیون. اون روزا رو دوست داشت. نه، عاشقشون بود.
بکهیون عاشق بهار بود، وقتی شکوفه های آلو مسیر سنگفرش مدرسه رو رنگ میکرد و از عطر خوبشون کل روز لبخند میزد. عاشق تابستون، وقتی میتونست تا غروب آفتاب با اسکیت بردش توی خیابونا بچرخه و بدون دغدغه توی سایه خنک درخت دراز بکشه و بستنی یخی مورد علاقشو بخوره. عاشق پاییز، وقتی میتونست کف کتونی های جدیدش اسمشو بنویسه/نقاشی بکشه و به همکلاسی هاش نشون بده‌. عاشق زمستون، وقتی میتونست قلعه برفی درست کنه و کل روز انقدر درگیرش میشد که وقتی عصر به خونه برمیگشت دست و گونه های سفیدش از سرما سوخته بودن. و بکهیون تنها نبود. تو تمام خاطره های پررنگی که داشت. اون کنارش بود.
- برای امروز کافیه. همگی خسته نباشید
پیشونیشو از شیشه جدا کرد و به اعضای گروه که برای جمع کردن وسایل در تکاپو بودن نگاه کرد. در جواب لبخند مدیر صحنه اروم خم شد و بعد بدون حرف مشغول جمع کردن سه پایه و دوربین ها شد.
- هنوز سر حرفت هستی؟ انقدر گرسنمه که میتونم الان تا میخوره بزنمت
سرش رو بالا گرفت و به دختری که مثل همیشه با ابروهای بالا رفته و اون نگاه حق به جانب بهش زل زده بود نگاه کرد. بیصدا خندید و وسایل رو با حوصله توی کوله جا داد : حالا چرا میخوای بزنیم؟
- چون گرسنمه و تو هم ممکنه بخوای بزنی زیر حرفت و ناهار نخری
کوله رو روی دوشش انداخت و یکی از دسته های کیف سنگین وسایل سوجین رو گرفت : حالا اگه من برات غذا نخرم میخوای گرسنه بمونی؟
اسکرانچی دور موهاش رو باز کرد و گذاشت دور شونه هاش پخش بشه و تتوهای ظریفشو بپوشونه، هموناییکه بکهیون هرروز به خاطرشون تحسینش میکرد. طرف دیگه کیف رو گرفت و پا به پای پسر کنارش از اتاق وی آی پی خارج شدن.
- گرسنه نمیمونم. ولی بعدش وقتی خوابی میام اون موهای خوشگلتو از ته میزنم یه جوریکه دیگه روت نشه از اتاقت بیای بیرون
دکمه اسانسور رو فشار داد و با یه اخم کوچیک و قیافه به ظاهر دلخور به نیمرخ دختر کنارش نگاه کرد : ولی خودت رنگش کردی
دست آزادشو توی جیب شلوار اسلش مشکیش فرو برد و سر تکون داد : و چون خیلی بهت میاد میخوام اینکارو بکنم
جدیت سوجین تو کوتاه کردن موهاش دوباره بکهیون رو به خنده انداخت : خیلی خب. اول وسایلو میذاریم بعد غذا میخوریم تا بیشتر از این تو کچل کردن من مصمم نشدی
- هنوز نفهمیدی وقتی گرسنمه چقدر خطرناکم؟
توی اسانسور بکهیون برای بار هزارم به تتوی روی شونه سوجین که به خاطر اون کراپ تاپ بژ کاملا مشخص بود، خیره شد. یه قلب ریز. میتونست بگه اونو از همه شون بیشتر دوست داره. یادش میومد، دوست داشت تولد هجده سالگیش تتو بزنه. بهم قول داده بودن، خودش و اون. یادش میومد، چقدر اون شب توی اتاق زیر شیروونی درموردش بحث کردن. بکهیون میخواست پشت گردنش باشه اما اون میخواست جایی باشه که پدر و مادرش نبینن، طبق معمول. آخرم به این نتیجه رسیدن که همون روز واسش مسابقه میدن و هرکی برنده شد انتخاب میکنه.
نفس عمیقی کشید و نگاهشو از شونه سوجین کنارش گرفت. اینبار از داخل آینه به دستهاش خیره شد. طبق معمول درگیر پاک کردن سیاهی های پشت دستش بود. خط چشم و سایه. از وقتی یادش میومد اونا همراهش بودن، حتی گاهی روی ساعد و استین لباسش. اولین بار توی همون شرکت سرگرمی که باهاش قرارداد بسته بود باهاش آشنا شد، یه میکاپ ارتیست که با تموم آدمایی که تا اون سن دیده بود فرق میکرد. از استایلاش خوشش میومد. بی پروا بود، اونو یاد خودش مینداخت وقتیکه هنوز یه نوجوون خام بود. شنیده بود اگه دوتا درونگرا به تور هم بخورن میتونن پر انرژی تر از بقیه هم باشن، ولی خیلی بهش بها نمیداد اما سوجین درونگرا بود و آره. اونا تونستن دوستای خوبی باشن.

All Too WellWhere stories live. Discover now