It's nice to have a friend 1/2

50 13 0
                                    

2005

باد آروم برگهای پهن درخت رو تکون داد و نور خورشید روی چشمهاش افتاد. اخم کرد و کمی روی چمن ها چرخید تا از آفتاب فرار کنه، اما فایده ای نداشت. انگار آفتاب گرم تابستونی هم میدونست که مژه های بلند چانیول ۱۳ ساله وقتی پلکهاشو روی هم انداخته چقدر بوسیدنیه.

چمن های زیرش هنوز از بارون دیروز مرطوب بود و کم کم داشت پیراهن سفید مدرسه ش رو خیس میکرد، مادرش اگه میدید آخرین روز مدرسه با لباسهای کثیف برگشته خونه حتماً از دستش عصبی میشد. چانیول اخرین امتحانش رو هم خوب داده بود، مطمئن بود که نمرات عالی میگیره و شاگرد اول کلاس میشه. لوح تقدیری که پدر و مادرش منتظرشن رو میگیره و کنار قاب های قبلی به دیوار اتاقش میزنه. اون روز صبح هم قبل از اینکه برای اخرین امتحان آماده بشه اتاقشو مرتب کرده بود، همونطوری که مادرش دوست داشت. سر میز صبحانه با پدرش صحبت کرده بود. قرار بود از هفته بعد کلاس فوتبالشو ادامه بده، همونی که پدرش دوست داشت. چانیول اون روزم بچه خوب خانواده بود، پس چرا باید به خاطر همچین مسئله کوچیکی مادرش رو ناراحت میکرد؟

از روی چمن ها بلند شد و چندبار دستش رو روی یونیفرم مدرسه ش کشید تا از خیس یا کثیف نبودنش مطمئن بشه.
بطری کوچیک شیرموز رو از کوله نارنجی رنگش بیرون اورد و همونطور که از فضای سبز بیرون میرفت کولشو پشتش انداخت. توی جیبش دنبال نِی که به خاطرش یه مسیر پنج دقیقه ای رو دوباره برگشته بود سوپرمارکت میگشت که چیزی از پشت محکم به بازوش خورد و تعادلشو بهم زد.

- اوه... م-من معذرت میخوام
نگاه شوکه ش رو از پسر کنارش گرفت و به پاچه شلوارش که کثیف شده بود نگاه کرد. انگشتهاش ناخوداگاه دور بطری شیرموز سفت شد. به اسکیت برد آبی کنار پاهای پسر نگاه کرد و چشمهاشو چند لحظه با حرص بست. با اون اسکیت برد لعنتیش از چاله کوچیکی که به خاطر بارون دیشب هنوز پر از آب بود رد شده بود و اینجوری کل لباسشو کثیف کرده بود. ضربان قلبش بالا رفته بود، لکه های آب گل آلود روی شلوار و قسمت پایینی تیشرت سفید یونیفرم مدرسه ش به وضوح دیده میشد. حتی متوجه نشد کی شیرموز محبوبش از دستش افتاد، دو دستی پایین لباسش رو گرفته بود و همونطور که با اون چشمهای درشتش به لکه ها خیره بود تند تند نفس میکشید.
بکهیون مطمئن بود پسر کنارش دیگه فاصله ای تا گریه کردن نداره. با تعجب به واکنشش خیره شده بود. بکهیون پسر پررو و بی ادبی نبود، فقط یک لحظه تعادلش رو به خاطر خیس بودن زمین از دست داد و رفت توی چاله، میتونست از لباسهای تنش بفهمه که اونم مثل خودش یه بچه مدرسه ایه اما واقعا نیاز بود اینهمه به خاطرش ناراحت بشه؟

- من- من واقعاً معذرت میخوام...هِی؟
یه قدم دیگه جلو رفت و یکم خم شد تا به صورت پسر کنارش که کاملاً سرشو پایین انداخته بود نگاه کنه.
شونه های چانیول بی اختیار از عصبانیت یه لرز آروم رفت و همونطور که لب پایینش رو گاز میگرفت تا صداش درنیاد اروم انگشتهاش رو روی لکه های خیس کشید. چشمهای بکهیون با دیدن لرز خفیف بدنش یه بار دیگه درشت شد. نکنه واقعاً داشت گریه میکرد؟! تو یه لحظه حس عذاب وجدان وحشتناکی به جونش افتاد. لبهاش رو روی هم فشار داد و وقتی دید پسر نمیخواد بهش نگاه کنه اروم بدنشو عقب کشید و به دستهایی که اروم روی لکه ها کشیده میشد نگاه کرد. 'شاید اون لباس خاصیه' با خودش فکر کرد و یه بار دیگه سنگینی روی قلبش احساس کرد.

All Too WellWhere stories live. Discover now