Mr. perfectly fine

71 14 6
                                    

خب سلام؟ دیدم چند نفر کامنت گذاشتین بعد از مدتها اومدم یه پارتی که از قبل اماده کرده بودم رو بذارم. هنوز اپ مشخصی نداریم، اگه واقعا دوسش دارین بازم یه کوچولو بهم انرژی بدین که بقیه شو آماده کنم :( بوس 🤍


2019

نمیدونست چند دقیقه ست پشت میز همون کافه ای که ازش قهوه خریده بود نشسته و به تلاشهای پسر جلوش که سعی داشت لکه های روی شلوار جینشو پاک کنه نگاه میکرد. نه یعنی...بکهیون نمیدونست بیست دقیقه اخیر رو چطور نفس کشیده. اصلا پلک زده بود؟ انقدر به اون چشمای مشکی زل زده بود که کم کم تو چشمهاش احساس سوزش میکرد.

برخوردشون ساده بود، انگار نه انگار که ۱۱ سال گذشته. دقیقاً مثل اولین برخوردشون. اما اینبار این موفرفری بود که داشت از جونش واسه پاک کردن لباسهاشون مایه میذاشت. از بس به جون لباسهاش افتاده بود سرانگشتهاش قرمز شده بود. دستهاش میلرزید و هربار که دستمال پارچه ای رو روی یخ های توی لیوان میکشید چندتاشون رو روی زمین مینداخت. خودشم حال بهتری نداشت، مضطرب بود و حتی یکم حالت تهوع داشت چون اسید معده لعنتیش دوباره زده بود بالا. نمیدونست چرا باید انقدر استرس بگیره، اون فقط دوست قدیمیش رو بعد از چند سال دیده بود.

چند دقیقه پیش توی پیاده رو... وقتی سرشو روی سینش گذاشت و اون گرمای قدیمی رو بین دستهاش پیدا کرد...احساس عجیبی بود. مطمئن بود که چیزی از اون احساسات خام نوجوونی باقی نمونده اما شنیدن ضربان قلب چانیول برای همون چند ثانیه بازم براش شیرین بود. خواب بود یا بیدار؟ همونطور که با خودش درگیر بود دستهاشو پشت کمرش گذاشت و پسر بلندتر رو از آسمون نهم پایین انداخت.

چانیول داشت فکر میکرد این رویای قشنگ رو مدیون کدوم یکی از کارهای خوبشه، ولی واقعیت دستهای بکهیون و حرکت اون انگشتهای کشیده روی کمرش سیلی ای شد تو گوشش. محکم بدنشو به خودش چسبوند و خندید. اون لحظه انقدر داشت احساسات عجیب غریبی رو تجربه میکرد که ترجیح میداد فعلاً از ته دل برای لمس دوباره اون خوشحال باشه.

صدای خنده آرومش به گوش بکهیون رسید... موجی از خاطرات بهش هجوم اورد و لبخند روی صورتش ماسید. این چانیول بود؟ پارک چانیول خودش... نه! اون دیگه مال خودش نبود، نه زیر کفشش اینو نوشته بود نه عطر بدنش اینو میگفت.

+ باورم نمیشه. بذار ببینم...حتی خال هاتم همونه و این چشمات. بکهیون تو...تو واقعاً خودتی مگه نه؟! نکنه به سرم ضربه خورده

محکم شونه هاشو گرفته بود و با چشمهایی که به خاطر اشکهای مزاحمش تار شده بود به اجزای صورتش نگاه میکرد. قلبش به طرز خطرناکی زیر گلوش میتپید و دستش...میلرزید برای اینکه بالا ببرتش و لمسش کنه. رنگ موهاش تغییر کرده بود. پف صورتش خوابیده بود و پوستش صاف تر از قبل به نظر میرسید. صورتش حتی بالغ تر از چیزی بود که تصور میکرد. حتی شونه هاشم پهن تر از قبل شده بود...امن تر از قبل به نظر میرسید. حتی امن تر از شبایی که سرشو بهش  تکیه میداد تا اون قلبی که مادرش شکسته بود رو توی چشمهای اشکیش نبینه.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Sep 11 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

All Too WellWhere stories live. Discover now