2005
بکهیون از تابستون خوشش نمیومد. ساده بود، چون از گرما متنفر بود. زمستون فصل مورد علاقه ش بود، لباس های زمستونیشم از لباسای نخی و خنکش بیشتر دوست داشت. هرچند مدرسه رفتن با کاپشن پفی و شال و کلاه هایی که خواهرش میبافت واقعا سخت بود اما حاضر بود کل روز با همون چند لایه لباس سنگین اینور اونور بره اما پنج دقیقه هم گرما رو تحمل نکنه. از تابستون خوشش نمیومد، البته! اگه هندونه و میوه هاش رو فاکتور میگرفت.
اما اونسال فرق میکرد. اونسال بکهیون یه دلیل دیگه برای عشق ورزیدن به تعطیلات تابستونی پیدا کرده بود : چانیول!
اون مو فرفری با گوشای بزرگش که هروقت میخندید تکون میخورد و باعث میشد سر انگشتهاش برای لمس کردنشون گز گز کنه. چانیول با سرگرمی ها و علایق متفاوتش شده بود فرد شماره یک ذهن نوجوون بکهیون ۱۳ ساله. بکهیونی که داشت اولین های زیادی رو با اون تجربه میکرد.داشتن یه دوست واقعاً خوبه!
بکهیون پسر بی پروایی بود. اینجوری نبود که هر شیطنتی ازش سر بزنه نه، اون فقط هر فانتزی ای که به عنوان یک نوجوون تو زندگیش داشت رو عملی میکرد. البته باید اینو به پای خانواده ش هم گذاشت، اونا زیاد بهش سخت نمیگرفتن. وضع مالی خوبی داشتن و بکهیون خوب میدونست مدرسه ای هم که میره برای دانش اموزاییه که از خانواده هایی با قشر مرفه هستن. پدرش هر کاری برای خوشحالیش انجام میداد. چند ماه پیش وقتی انیمه جدید دوبله شده تلویزیون رو میدید به سرش زده بود که چرا نباید مثل کاراکتر اصلی یه اسکیت برد داشته باشه تا خودش با اسپری رنگ روش طرح بزنه؟ و چند وقت پیش پدرش اونو برای کادو تولدش بهش داده بود. خانواده ش واقعاً نمیذاشتن چیزی توی لیست فانتزی هاش تیک نخورده باقی بمونه. درعوض پدرش همیشه ازش میخواست درسشو خوب بخونه، همونطور که روی تحصیلات خواهر بزرگترشم حساس بود. خب بکهیونم میخوند، البته که کمتر از چانیول. سعی میکرد نمره های تقریبا خوبی بگیره اما اینجوری نبود که از خواب شبش به خاطر امتحان بزنه و بیدار بمونه.
بگذریم، بکهیون واقعا برای تجربه های بیشتر ریسک میکرد اما از وقتی با دوست جدیدش وقت میگذروند مطمئن شد که زندگیش قراره به قبل و بعد اون تابستون تقسیم بشه. و این حس بینشون مشترک بود.
اوایل هفته ای یکی دوبار همدیگه رو میدیدن. توی پارک، کنار همون آبنما. چانیول دیگه عادت کرده بود بعد کلاس فوتبال خودش برگرده خونه. ایستگاه نزدیک پارک پیاده میشد و مو قهوه ای اونجا بود، با شیرموزای مورد علاقش. انقدر سرش گرم وقت گذروندن با دوستش میشد که خورشید تقریبا غروب میکرد و درنهایت باید همه نفسشو برای دویدن تا خونه میذاشت.
چند هفته دیگه شد هرروز. اونا هرروز همدیگه رو میدیدن و با این وجود بازم حرفای جدید واسه گفتن داشتن. چانیول پسر آن تایمی بود، همیشه زودتر میرسید و با همون نون خامه ای های محبوب دوستش منتظر میموند. دیدن چشمای براق بکهیون که به خاطر لبخند پهنش خط میشدن و به اون نون های شیرین قلب پرتاب میکردن خوشحالش میکرد. هربار که برچسب های جدیدی از بسته نون خامه ای درمیوردن، بکهیون با ذوق میخندید و جوری بازوشو با ذوق و شوق فشار میداد که ردش چند دقیقه ای میموند. علایق دوست جدیدش واقعاً براش جالب بودن. وقتاییکه با چشمای براقش برچسب های جدیدشو نگاه میکرد یا وقتی یهو وسط یه بحث جدی درمورد اینکه 'بستنی یخی پرتقالی بهتره یا آلبالویی' دقایق طولانی و بی وقفه با ذوق و شوق درمورد اسکیت بردش صحبت میکرد.
YOU ARE READING
All Too Well
Fanfiction🔖 اونا بهترین دوستای هم بودن، به لطف یه رنگین کمون، تو یه تابستون از نوجوونیشون. و بعد از اون بکهیون دیگه نگران گم شدن دستکش هاش نبود چون میدونست اون مال خودشو بهش میده. چانیول دیگه مجبور نبود پدر مادرشو راضی نگه داره، چون اون بهش یاد داده بود مال...