2006
تعطیلات کریسمس همیشه برای بکهیون شلوغ و پر سر و صدا بود. مهمونی های خانوادگی و یه مسافرت کوتاه دو روزه به خونه مادربزرگش تو بوسان که رسم هر سالشون بود حسابی خسته ش میکرد. و اون سال از همیشه بهونه گیر تر شده بود، چون تو کل تعطیلات فقط یه بار تونسته بود دوستشو ببینه و بقیشو فقط تلفنی حرف زده بودن. پدر چانیول برای تولدش یه موبایل تاشوی دکمه ای آخرین مدل بهش داده بود و هرشب بهم پیام میدادن. از ایمیل دادن بهتر بود! فکر میکرد بعد تعطیلات چانیول از دستش ناراحت باشه اما اینطور نبود، فقط به لب و لوچه اویزونش خندید و یه دستکش جدید بهش داد.
زمستون از اون چیزیکه فکرشو میکردن زودتر تموم شد. اولین بهار. اولین بهاری که کنار هم بودن برای چانیول دوست داشتنی بود. مثل سه تا فصل قبلی. کم کم داشتن به فصل امتحانا نزدیک میشدن و چانیول تقریبا کل سال نتونسته بود هیچی بخونه. با اینکه هنوز بهترین شاگرد کلاس بود اما نمره هاش یکم افت کرده بود و نمیدونست اگه امتحانات اخر سال رو هم خراب کنه قراره چطور جواب پدر مادرشو بده. اونا هیچوقت به خاطر نمره هاش سرزنشش نکرده بودن، اما چانیول هنوزم یه چیزایی رو وظیفه خودش میدونست. بهرحال اون تنها بچه خانواده بود.
اون اولین بهاری بود که بکهیون شکوفه های آلو رو از روی چمن ها جمع کرد. همشونو لای کتابهای خودش و دوستش میذاشت و هربار که کنار هم مینشستن تا درس بخونن از عطرش لذت میبرد. چانیول بیشتر مشغول درس هاش و پروژه کلاسیش بود و بکهیون میدونست نباید خیلی سر به سرش بذاره. بیشتر تایمشو برای نمایش هورتون که قرار بود بعد از امتحانات اجرا کنن میذاشت و هرروز از سالن ورزشی مدرسه که توش تمرین میکردن تا پارک میدوید تا پارتی که اون روز تمرین کرده بودن یه بار دیگه برای چانیول اجرا کنه. چانیول با صبر و حوصله اجراشو توی ابنما نگاه میکرد، تشویقش میکرد و میگفت باید یه روز بازیگر بشه. برای بکهیون جدید بود، اینکه یه نفر انقدر به کوچیکترین تفریحاتش اهمیت بده و همراهیش کنه براش جالب و دوست داشتنی بود. خانم و اقای بیون هردو شاغل بودن و گاهی پیش میومد که حتی اخر هفته ها هم نمیتونستن با هم ناهار بخورن. هانا هم درگیر دانشگاهش بود و بکهیون عادت کرده بود هر چیزی رو تا وقتی که میتونست تنهایی از پسش بربیاد بروز نده. چندسالی بود که حتی روز اول مدرسه رو هم تنها میرفت، معلومه که دلش میخواست مادر یا پدرش کنارش باشن اما نمیخواست براشون یه مشغله جدید درست کنه. اما با چانیول نه. با اون خودشو محدود نمیکرد. چانیول بهش توجه میکرد، روی افکار و احساساتش اسم منفی بافی نمیذاشت و همراهیش میکرد. هر کاری رو با هم انجام میدادن، چون اونا مال هم بودن.
تولد بکهیون چالش جدید چانیول بود. تقریباً دو هفته برای کادوی تولدش فکر کرد و وقتی بکهیون بهش گفت قرار نیست مثل خودش جشن بگیره، یکم استرسش کمتر شد.
YOU ARE READING
All Too Well
Fanfiction🔖 اونا بهترین دوستای هم بودن، به لطف یه رنگین کمون، تو یه تابستون از نوجوونیشون. و بعد از اون بکهیون دیگه نگران گم شدن دستکش هاش نبود چون میدونست اون مال خودشو بهش میده. چانیول دیگه مجبور نبود پدر مادرشو راضی نگه داره، چون اون بهش یاد داده بود مال...