PART 2

57 8 0
                                    

انسان فضایی!!!!

مزه پنکیک با نوتلا رو تا حالا چشیدین؟؟

به نظرم مزه زندگی طبق رمان هایی که خوندم دقیقا مثل پنکیک های صبحونه ای هست که سارا همراه با نوتلا برام اماده می کنه.

اما میشه مِنو رو تغییر بدیم؟؟

از وقتی که پاهام روی سنگفرش های خیابون لندن حرکت می کردن و کفش های کالجم دارم صدا تولید می کردن...نه نه نه بیایم عقب تر.

از وقتی که پاهامو از در عمارتی که کل دنیای من بود بیرون گذاشتم و قرار بود وارد قسمت ممنوعه بشم  و وارد ماشین شدم برای اینکه به سمت لندن بیام، درخت های کاجی که توی مسیر بدرقم می کردن و اون بوی نعناهای زمین کشاورزی که با نسیم صورتمو نوازش میدادن زیادی رویایی بود .

و مزه زندگی برای من از پنکیک با نوتلا تبدیل به شد به کیک توت فرنگی همراه با بستنی وانیلی!

دقیقا همون حسی رو داشت که توی رمان ها توصیف میشد!

و حالا قلبم مثل تلمبه می زد. 

بمب بمب

بمب بمب

بمب بمب

دقیقا رو به روی یک کافه بودم.

نسبتا شلوغ بود.

شاید هم شلوغ نبود و من از کمبود دیدن انسان به این فکر افتاده بودم .

وارد شدم و صدای زنگوله در به وجود من ارزش می داد .

خبر می داد که: اهای مردم فرد جدیدی وارد شده !

گوشه ترین قسمت سالن انگار با تمام وجودش اسم منو فرا می خوند: کیم سئوکچین   اینجا بهترین مکان برای نشستن هست!

روی مبل چیسترفیلد دو نفره قهوه ای رنگ نشستم!

مبلی که در گوشه ترین قسمت سالن قرار داشت و پشتش رو یک دیوار پر از انواع کتاب پر کرده بود!

توی عمارت مبل ها نرم تر و راحت تر بودن اما من روی این مبل احساس بهتری داشتم چون با مزه ازادی بود:)

دقیقا همون طور که قوه تخیلم تصویر سازی می کرد و من رو به سمت دنیای واقعی می کشوند بود!

بوی قهوه بند بند وجودتو لمس می کرد .

صداهای پچ پچی که ناشی از گفت و گوی مردم بود و بلاخره گارسونی که برای گرفتن سفارش نزدیک شد: آقا ! چی میل دارید؟؟

اولین انسان!

اولین انسانی که به غیر از پدرم و سارا باهاش صحبت کردم یه گارسون با پیشبند سفید بود البته من یکم زیادی مبالغه می کنم چون با یکی از استاد های عالی رتبه دانشگاه های انگلیس هم برای تحصیل ارتباط دارم. .

-قربان؟

باید زود تر از دنیای خودم خارج بشم.

+اه بله بله ممنون میشم یه کاپ قهوه منو مهمون کنید!

مرد تعظیم کوتاهی کرد.

-بله قربان!

زیبا بود!

فوق العاده زیبا بود!

زنده بودن، داشتن وجودی که مردم برات ارزش قائل بشن و به خواسته هات احترام بذارن.

لبخند مهمون لب هام شد.

کتاب جین ایری که با خودم حمل می کردم رو از قسمتی که بوک مارک رو گذاشته بودم باز کردم!

شاید یکم زیادی عجیب هست که کتاب های من کاملا نو و خاص بودن.

کتاب هایی که دقیقا از کتابخونه هایی با کتاب های نو میومد .

کتاب هایی که بسته بندی میشدن و کسی جز من اونا رو تا حالا باز نکرده.

جلدی سخت و بدون خاک !

                                                        ***

ارزوهایی که من داشتم دیدن فردی جدید در یک کتابفروشی کتاب دسته دوم و رستوران رفتن با دوست جدیدم بود چیزی که همون کتاب های خاص منو وادار به خواستنش کردن.

ایا امکان داشت؟؟

دوباره صدای زنگوله کافه بیرون اومد.

-سلام قربان! مثل همیشه سر ساعت 5 بعد از ظهر.

مرد وارد شده لبخندی زد .

می تونم بگم اون لبخند لبخندی عمیق و مهربون بود؟؟

همون طور که کتاب به دست داشتم اون مرد رو زیر نظر گرفتم .

چون چیزی داشت که منو به خودش جذب می کرد.

نیرویی ناشناخته مثل ادم فضایی!

I,You, the summary of our storyWhere stories live. Discover now