PART 6

36 8 0
                                    

دزیره!

نفسمو عمیق بیرون دادم.

و امروز هم دوباره با امیدواری برای دیدنش  وارد کافه شدم.

دیلیییییینگ(صدای زنگوله در)

-خوش اومدین اقای کیم!

لبخندمو نشون دادم .

+مچکرم جک!

و به سمت همون مکان امنم قدم برداشتم.

1ساعت؟؟؟

2ساعت؟؟

3ساعت؟؟

چند ساعت بود اینجا نشستم؟؟

صفحه اخر کتابو خوندم و حالا متوجه شدم مدت طولانی هست که توی کافه جا خوش کردم.

می خواستم به سمت چوب لباسی برم که جک صدام زد.

-قربان!

+بله جک؟؟

جک همون طور که از پشت کانتر کافه بسته ای رو بیرون میورد به سمت من اومد.

-این بسته رو زمانی که شما در حال خوندن بودید مردی اورد اما چون اونموقع غرق در کتاب بودید نخواستم مزاحم اوقاتتون بشم.

چقدر این پسر دوست داشتنی بود!

گاهی اوقات از آشنایی باهاش به خودم افتخار می کنم.

+مچکرم پسر!

-اممممآقا!...می دونید...چیزه یعنی چیز...

چرا انقدر دودل بود؟؟

+جک چیزی شده؟؟

-خونشون سر زدید آقا؟

خونه نامجون؟؟

من...من چقدر ابله هستم!

یکی از حقایقی که بهم فهمونده شد ابله بودن خودم بود.

من حتی نمی دونم خونه نامجون  کجاس...واقعا که رقت انگیزه!

اونقدر از بودنش لبریز بودم که این کافه برام شده بود خونه ی امن جفتمون.

من برای خودم متاسفم!

شرمنده بودم از خودم و همین طور جک.

+در واقع من...آدرس خونشو ندارم. می تونی کمکم کنی؟؟

جک ذوق کردو دست زد: بله حتما!

این پسر واقعا شیرین بود!

خب باهاش قرار گذاشتم فردا صبح که کافه هم خلوت تره یه سر به خونه نامجون  بزنیم و من الان با بسته ای در دست به عمارت رسیدم.

-سلام سارا!

مثل همیشه به پیشوازم میاد اما ایندفعه بوی غذای محشرش منو مست می کنه.

+بونژو موسیو(سلام آقا)

-واقعا عاشق فرانسوی صحبت کردنتم اما این همه سال هنوز نتونستم این زبان رو یاد بگیرم!

سارا ریز خندید: چون شما توی کلمات کتاب ها غرق شده بودید!

همیشه همین طوری کنایه می زد.

اگه من می گفتم"اوه سارا حالت تهوع دارم" سریعا می گفت" چون شما توی کلمات کتاب ها غرق شدید" 

اما گرسنگی بهم غلبه کرد: امشب چه غذایی قراره شکم خالیمو پر کنه سارا؟

کتمو گرفت و با لطافت گفت: سوپ جو همراه با استیک!

یا من خیلی شکمو هستم یا سارا همیشه انتخاب های خوبی برای غذا داره.

-فوق العاده هست سارا!

این عادت سارا که دستاشو میذاره روی دهنش و با خجالت میخنده جز عادت هایی هست که من هیچوقت نمی تونم از کنارش بگذرم و برام خیلی زیباست!

اما...اما من یه بسته ناشناس داشتم!

حالا که پشت میز نشسته بودم قرار بود اون بسته رو باز کنم و تا اوج هیجان شیرجه بزنم.

کتاب؟؟

کتاب دزیره نوشته آن ماری سلینکو؟؟

این کتاب عشق رو  در قالب کلمات به قلبت هدیه کرده!

این چیزی بود که نامجون درمورد دزیره می گفت.

خداوندا! امکان داره...امکان داره این از طرف نامجون باشه؟؟

کتاب رو باز کردم.

اگه دست خودم بود جلوی اون بارون های لعنتی رو که از ابر چشام میومدن پایین می گرفتم اما..اما نمیشد. 

لعنت به تک تک قطره هایی که نمی ذاشتن برای بار صدم صفحه اولی که دست نوشته عزیز دلم بود رو بخونم.

-"اگر این کتاب به دست اوژنی من رسید: او مرا در آغوش خاک ملاقات خواهد کرد و من قبل از رفتنم عشقم را بین کلمات "دزیره" برای او به یادگار گذاشته ام. 

یه روزی بهت می رسم اوژنی! من به چشمای پاکت قسم خوردم، چشمایی که خیلی وقته دنیای منن:)

کیم نامجون"






I,You, the summary of our storyWhere stories live. Discover now