PART 1

98 15 0
                                    

آیا تا به حال زندانی بوده اید؟؟

بلاخره بعد از 23 سال قرار بود بدون ترس نفس بکشم و دیگه نیاز به اون دستگاه تنفس مزخرف نبود؟؟

فکر کردن بهش هم منو دیوونه می کنه. 

بدون ترس از اینکه قراره الودگی های اطرافم باعث سرفه های شدیدم بشن قراره توی خیابون های لندن قدم بزنم.

و کلامو بردارم و به خانم ها احترام بذارم.

به یه کافه برم و همون طور که دارم بوی قهوه رو توی ریه هام میدم کتابمو ورق بزنم .

هممممم! چه لذتبخش...

قراره چه لباسی بپوشم؟؟

مردم چه شکلی هستن؟؟

چجوری مکالمه رو شروع کنم؟؟

اوه خدای من! توی کتاب خیلی راحت میشه تصورش کرد اما انجام دادنش خیلی سخته.

ذهنم پر از این سوالات شده بود که سارا رو صدا زدم: سارا میشه بیای کمک؟؟

تا سارا بیاد بذارید خودمو معرفی کنم!

من کیم سئوکجین  هستم 24 ساله تحصیل کرده البته در حال تحصیل رشته وکالت هر چند به اجبار پدرم قبول کردم .

اینجانب از بیماری تنفسی رنج می برد اما بعد از 23 سال بلاخره از شرش خلاص شدم.

من 23 سال تمام زندگیم رو توی عمارت کیم در سرسبز ترین منطقه انگلستان زندگی کردم جایی که خیلیا ارزوی بودن درش رو دارن.

درسته!

من زندگی زیبایی دارم اما...

اما لطفا زود قضاوت نکنید!

فکر کردن به اینکه 24 سال عمر کردی و 23 سالش رو فقط توی یک عمارت باشی و اجازه خروج از اون رو نداشته باشی و صد البته با هر ادم عادی نتونی دوست بشی زیاد به مزاج ادم خوش نمیاد.

طوری این 23 سال زندگیم رو زندگی کردم که انگار وجود فیزیکی و حیاتی نداشتم!

کسی جز سارا و جناب اقای دکتر کیم، پدر بنده از وجود من توی این دنیا خبر نداره.

البته مادرم هم تا دو سال بعد از تولدم از وجود من آگاه بود هر چند من...من چیزی جز درد برای قلب ضعیفش نبودم.

دنیای شما شاید یک روستا، شهر، کشور و یک جهان با حضور میلیاردها انسان باشه اما دنیای من کوچیکتر از دنیای مورچه توی اشپزخونه هست چون من فقط یک عمارت با دو ادم رو میشناسم و تا حالا دیدم.

تا حالا کتابخونه منو دیدید؟؟

شاید بهتره بگم تمام دیوار های عمارت کیم از قفسه های کتاب پر شده!

معلومه که واتسون  بزرگ دختر  مریضشو ناز پرورده بار اورده.

این قسمت خونه مورد علاقه ترین مکان برای من هست .برام مثل کافه ای می مونه  که برای یه ادم معمولی با جاهای دیگه فرق داره ! 

یه جای دنج!

اروم!

دلنشین!

و مملو از انسان هایی که توی ذهن ما شکل میگیرن.

اما...

اما تا حالا شنیدید خواستن زیاد اشتیاق میاره؟؟

با خوندن بیشتر کتاب بیشترو بیشتر می خواستم!

دیدن مردم!

زندگی معمولی!

قدم زدن بین قفسه های کتابفروشی کتاب های دسته دوم!

هممممم بوی کتابای دسته دوم خاک خورده به نظرتون چقدر می تونه محشر باشه؟؟

جنگیدم!

سخت جنگیدم!

برای به دست اوردن ازادی...:)

حس ناشخناخته با وجود آدم فضایی!!!

کتاب جنایت و مکافات نوشته فیودار داستایفسکی(احتمال لو رفتن داستان):

" گاهی به غریبه ای بر می خوریم که بار اول است می بینمش، اما از همان نگاه اول توجهمان را جلب می کند و ما را طرف خودش می کشاند، ان هم کاملا بی مقدمه و ناگهانی، حتی پیش از آنکه هیچ کدام کلامی بر لب بیاورند."


I,You, the summary of our storyTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang