PART 4

36 8 0
                                    

من! تو! خلاصه داستان ما!

هر روز می گذشت.

امروز،

دیروز،

پریروز،

و حتی قرار بود فردا هم بگذره!

اما این گذشتن با وجود من و نامجون...مثل ورق خوردن تک تک صفحات یک کتابی بود که پایانی انتظارشو نمی کشید .

با امروز دقیقا یک ماه میشه که باهاش آشنا شدم!

پدرم اونو می شناخت. نامجون یکی از بهترین نویسنده ها و البته وکلای لندن بود...و همیشه سر ساعت 5 به کافه تلخ میومد و دقیقا همون جایی که من اولین بار نشسته بودم مینشست

همه چیزش دلپذیر بود!

اممممم بذارید اینطوری بگم که صدای بم و ارومش مثل ریشه به سلول های قلبت رسوخ می کنن و نظریه هاش رو بدون ترس اعلام می کنه .

در کنارش و با صحبت هاش تو متوجه گذر زمان نمیشی.

 و طوری گفت و گومون شروع میشه که انگار اولین دیدارمون هست!

اوه بلاخره اومد!

امروز یکم دیرتر اومده.

-قربان خوش اومدید!

وای خداوندا چرا انقدر چال روی لپش خوردنیه!

+مچکرم جک! 

با لبخند و قدم های منظم به سمت من میاد!

+بونژو موسیو!

هر دو می خندیم: درود بر شما کنت کیم!

درسته!

هر دفعه به یک نحو خاصی بهم دیگه سلام می دادیم و همین آغاز کننده جذابیت صحبت هامون بود

-قبل از اینکه در مورد کتاب "مزرعه حیوانات" بحث رو باز کنیم مشکلی نداره در مورد روزمره ای که داشتم باهات صحبت کنم؟؟

این چه درخواستیه؟؟

معلومه که میشه! من فوق العاده مشتاق شنیدن این هستم که هر روز چی کار می کنی!

-جیناااا!

فکر کنم سکوتم طولانی شده!

+اوه ببخشید...بله چرا که نه من مشتاق شنیدن هستم!

دست راستشو پشت سرش کشید و نفس عمیقی رو بیرون داد.

حس می کردم براش سخته صحبت کردن...تعجب کردم...چرا انقدر دست دست می کرد برای صحبت کردن اونم کسی که خیلی راحت و روون کلمات، بی تردید از بین لباش خارج میشدن؟؟

شاید...شاید هنوز با من راحت نیست!

+خب بذار ببینم امروز دادگاه داشتی و اتفاقاتی افتاد؟؟

لبخند ملایمش ارامشو تزریق می کرد به وجودم!

-تو ذهن خوانی لورا واتسون!

I,You, the summary of our storyWhere stories live. Discover now