قلب او! قلب تو!
با امروز دقیقا 3 سال و 7 ماه از تیکه شدن قلب من میگذره.
امروز هم مثل دیروز و دیروز هم مثل پریروز و قطعا فردا هم مثل امروز قرار هست به کافه تلخ بیام و ساعت ها بدون توجه به گذر زمان در اطرافم کتاب هام رو مطالعه کنم.
جک بعد از گذاشتن قهوه روی میزم به سمت کانتر رفت و من دوباره سرم رو توی کتاب چپوندم.
اما دنیایی که از قانون ساعت تبعیت نمی کنه امروزِ من رو می خواست متفاوت تر از 3 سال اخیر به تصویر بکشه.
دیلیییییییینگ(صدای زنگوله در)
نمی دونم چرا اما صدای زنگوله این بار منو مجذوب خودش کرد.
دقیقا مثل 3 سال پیش وقتی نامجون وارد کافه شد.
دختری 7ساله با موهای بافته و لباسی کاملا دخترونه به سمت کانتر رفت.
حرکات اون دختر بامزه رو زیر نظر گرفتم چون نمی تونستم چشم ازش بردارم.
-جکسون! داداش!
داداش؟؟
جک خواهر داشت؟؟
+بله جنیفر!
پس اسم اون نقل کوچولو "جنیفر" بود.
یه بسته رو روی میز گذاشت.
+لوسی اینو داد و گفت که:
این دختر داره چی کار می کنه؟؟
چرا حالت یه دختر غر غرو رو گرفته
+گفت که: به جک بی مسئولیت بگو بار آخر و اولی هست که تو رو ...
صداشو اروم تر کرد: منظورش من بودم داداش
و دوباره همون لحن غر غرو رو در پیش گرفت: برای بردن ناهار به کافه می فرستم
جک لبخندی زد: باشه جنیفر کوچولو!
جنیفر لباشو غنچه کردو گفت: اصلا هم کوچولو نیستم!
-باشه باشه!
می خواستم برم و اون موجود خوردنی رو محکم توی بغلم بگیرم و بچلونمش اما نمیشد، نمی تونستم.
برم بچه ی مردم بغل کنم که چی؟؟
اما می تونم از جک در موردش بپرسم.
جنیفر بعد از گرفتن چند تا آبنبات از کافه رفت بیرون و من بلافاصله به سمت کانتر رفتم.
-جکسون!
+بله قربان!
-خواهرت بود؟؟
+اوه خواهر تنیم نیست، خواهر نا تنیم هست یعنی در واقع...
-پدرت زن دوم داره؟؟
+اوه نه قربان! این دختر رو ....یعنی...درواقع...
-جون به لبم کردی پسر صحبت کن!
+این دختر رو جناب نامجون 5 سال پیش وقتی 2 سالش بود بین برفا پیدا می کنه و از پدرو مادرم می خواد که بزرگش کنن و تازه خرج جنیفر رو سه برابر پرداخت می کرد تا کمک حال خانواده ما هم باشه
جک خجالت کشید.
نباید مجبورش می کردم که از خانوادش خجالت بکشه، اما کاریه که شده.
-من...من می تونم به فرزند خوندگی قبولش کنم؟؟
+بله نه یعنی نمی دونم باید با والدینم صحبت کنم.
امیدوارم که قبول بکنن و با امیدواری می گم: منتظر جواب مثبتت هستم
اما حسی که این دختر داشت فراتر از چیزی بود که من فکر می کنم.
با ورودش یاد ورود نامجون افتادم.
و اون تمام مدت منو وادار به مقایشه حرکاتش با کیم نامجون می کرد.
این حس فقط یه حس خیلی عادی برای اینکه اون بچه تحت پوشش نامجون بوده نیست!
چرا حس می کنم این بچه مال نامجون هست؟؟
در هر صورت نامجون ازدواج نکرده اما...
بهتره ذهنمو آزاد کنم.
همون طور که روی کاناپه نشسته بودم جک نزدیکم شد: قربان فقط یه چیزی بهتون باید بگم... در اون صورت اگه باز هم خواستار قبولی فرزند خوندگی جنیفر بودید من به والدین اطلاع می دم.
-می شنوم!
+در واقع...در واقع جنیفر قلب ضعیفی داشت و از بچگی درگیر همین موضوع بودیم... تا اینکه وقتی جناب کیم فوت شدن... یک سال بعد خانمی پیش ما اومد و قلب جناب کیم رو که 1 سالی تحت مراقبت بود ....و هنوز می تپید به جنیفر اهدا کردن چون وصیت خود جناب کیم بود!
قلب نامجون
قلب نامجون
قلب نامجون من! توی قفسه سینه اون دختر می تپید؟؟
پس دلیل اینکه منو مجذوب خودش کرد این دختر وجود قلب نامجون بود.
قلب خورشید من و قلب تو با هم یکی شدن جنیفر شیرینم!
-جک تو با این حرفت منو مصمم تر کردی!
KAMU SEDANG MEMBACA
I,You, the summary of our story
Romansaکاپل: نامجین ژانر: رمنس، برشی از زندگی برشی از داستان: کتاب جنایات و مکافات نوشته فیودار داستایفسکی: "گاهی به غریبه ای بر می خوریم که بار اول است می بینیمش، اما از همان نگاه اول توجهمان را جلب می کند و ما را طرف خودش می کشاند، آن هم کاملا بی مقدمه...