• Part 127

7.3K 1K 180
                                    

با شنیدن صدای هیجان زده‌ی خواهرش و تهیونگی که اون پایین ایستاده بود، رنگ از رخش پرید.
باور نمیکرد!
انگار داشت رویا می‌دید، اما این موقعیت اونقدری واقعی به نظر می اومد که نمی‌شد اسمش رو یک خواب گذاشت. باید با این حقیقت رو در رو می شد، تهیونگ اونجا بود تا خانواده‌ش رو ببینه.
لبخند پسر بزرگتر از این فاصله، قلبش رو ذوب می کرد. دروغ بود اگه می‌گفت هیجان زده و خوشحال نشده!
از یک سمت می‌خواست که واکنش پدر و مادرش رو ببینه. می دونست پدرش آدم سخت گیری نیست، اما مادرش بود که سبب می شد جونگکوک استرس بگیره و تردید داشته باشه.
زمانی که به خودش اومد، پرده رو کشید و شونه های ظریف سویون رو بین انگشت‌هاش گرفت. با خیس کردن لب پایین و چشم دوختن به لبخند ضایع خواهرش، گفت:
_من واقعا آمادگیش رو ندارم!
سویون، بدون اینکه لب های کش اومده ش رو جمع کنه، با همون ذوق و نیش باز جواب داد:
_لطفا خفه شو جونگکوک! می‌دونم قلبت داره با لباس زیرت سکس میکنه و خودت زودتر می‌خوای واکنش مامان و بابا رو ببینی!
دختر، جیغ هیجان زده ای زد و بدون اینکه اهمیتی به برادرش بده، شونه هاش رو آزاد کرد و به سمت در دوید.
_هی!!!
نتونست اون رو متوقف کنه. در اتاق، پشت سویون باز مونده بود و به جونگکوک می‌گفت که بیرون بره و منتظر وارد شدن دوست پسرش بمونه.
دستش رو توی موهای بلوندش کشید و آشفته زمزمه کرد: فاک بهش!
در حینی که از اتاق خارج می‌شد، سر راه لگدی به عروسک خرسی دوران بچگی سویون زد و راهش رو به سمت پله ها کج کرد.
_مامان! بابا! براتون یه سوپرایز دارم.
با دیدن سویون که مقابل در ایستاده بود، روی پله های وسط متوقف شد و به نرده ی کنار دستش چنگ زد.
خانم جئون، با اخمی حاکی از کنجکاوی، دست به سینه پرسید:
_کسی رو قراره ملاقات کنیم؟
سویون، با برقی که توی چشم هاش موج می زد، سر تکون داد و دستش رو روی دستگیره گذاشت. قبل از اینکه اون رو باز کنه، نگاهش رو به جونگکوک داد.
_درسته! و اون قراره از امروز، عضوی از خانواده‌ی ما باشه.
بدون اینکه منتظر جواب بمونه، در رو تا انتها باز کرد.
تهیونگ با دیدن سویون، تقریبا جا خورد و دسته گل رو بین انگشت هاش فشرد.
درست مثل جونگکوک، اضطراب داشت.
زمانی که طول حیاط رو طی می‌کرد و از دیدن فضای سر سبز اونجا و چراغ‌های سفید لذت میبرد، ذهنش مدام درگیر این بود که چطور باید رفتار مناسبی داشته باشه. از همه مهمتر، واکنش جونگکوک بود که اون رو کنجکاو کرده بود.
_سلام سویون.
تهیونگ، با احترام کامل و صدای رسایی لب زد. دست آزادش رو به سمت لبه‌ی کت قهوه‌ای رنگش برد و لبخند ریزی کنج لب هاش نشوند.
از دیدن واکنش دختر، نگاهش برق زد و مشتاق تر شد تا داخل بره. چشمش رو به سقف روشن خونه داد و منتظر موند.
_سویون؟
صدای زن به گوش رسید و باعث شد دختر، به لبه‌ی کتش چنگ بندازه و تقریبا اون رو به داخل هدایت کنه. حرکت درستی نبود، اما هیجان بی اندازه ش بهش اجازه نمی داد درست فکر کنه.
تهیونگ، از حرکت ایستاد. پدر و مادر جونگکوک، داخل نشیمن نشسته و با چشم های کنجکاو، بهش زل زده بودن.
هر سه نفر، بدون پلک زدن به همدیگه چشم دوخته بودن. تهیونگ، برای اولین بار توی بیست و پنج سال زندگیش، می خواست از موقعیت فرار کنه و با اتفاقات رو در رو نشه.
به جای اینکه فضای بزرگ خونه و نشیمن رو آنالیز کنه، و یا دنبال جونگکوک بگرده، به چهره‌ی هردو چشم دوخته بود. بیشتر از هر چیزی، چهره‌ی زن بود که باعث شد پلک بزنه. موهای سیاه و کوتاهش رو بسته بود و با چشم های کشیده و عنبیه های مشکی، سر تا پاش رو بررسی می کرد.
خودش رو در مقابل مادر جونگکوک و سویون، یک کارمند می دید که با اضطراب می‌خواد حرفش رو به زبون بیاره.
اما برخلاف جی یونگ، مردی که کنارش نشسته بود چهره‌ی جاذبی داشت؛ همراه با لبخند گرمی که اضطرابش رو کم می کرد.
تهیونگ، سکوت رو شکست:
_سلام.
آقای جئون که از وضعیت بی خبر بود، از جا بلند شد و لبخند بزرگی زد.
_خیلی خوش اومدی!
پسر بزرگتر، به احترام هردو جلو رفت و تعظیم کوتاهی کرد. با لبخند کمرنگی که روی لب هاش نشسته بود، گفت:
_از آشنایی تون خوشبختم.
مرد تنها تونست در مقابل حرف پسر، لبخندش رو پررنگ تر کنه و با دست اشاره بده که کنار اون‌ها بشینه.
جی یونگ، با چشم های تیز به مهمون ناخوانده‌ش زل زده بود. زمانی که تهیونگ به سمتش چرخید، تنها سرش رو خم کرد و لبخند کوتاهی روی لب هاش نشوند.
جونگکوک از بالا به وضعیتی که در سریع ترین شکل ممکن پیش می‌رفت، نگاه می‌کرد و نمی‌تونست کاری انجام بده.
احساس می‌کرد کف دست‌هاش عرق کردن و توانایی حرکت کردن نداره.
سویون که این موقعیت رو دید، جلو اومد. نمی خواست مقدمه چینی کنه و از طرفی، احساس می کرد که جو بینشون عجیب شده.
_ایشون تهیونگه! و خب اینکه کی هست و چه نسبتی با ما داره رو جونگکوک باید بگه.
پسر کوچکتر با شنیدن اسمش، خواست مشتش رو به دیوار بزنه. دید که دختر دستش رو به طرفش دراز کرد و باعث شد تهیونگ، بالاتنه‌ش رو به سمت پله ها بچرخونه.
هردو، با گره خوردن نگاه هاشون، بزاقشون رو پایین فرستادن. مدت زیادی نگذشته بود، اما دلتنگی به سراغشون اومده بود و حالا داشت خودش رو درون چشم هاشون نشون می داد.
تهیونگ، با دیدن موهای رنگ شده‌ی پسرش، ناخواسته لبخندش رو پررنگ کرد. اگه جسارتش رو داشت، اون رو به آغوش می‌کشید و لب هاش رو می بوسید. اما درحال حاضر باید خودش رو کنترل می کرد.
_جونگکوک پسرم؟ نمی خوای معرفی کنی؟
مرد پرسید و تلاش کرد کنجکاویش رو رفع کنه.
برای خودش عجیب بود که چرا سویون اون پسر رو به طور ناگهانی، به خونه دعوت کرده!
_جونگکوک؟
تهیونگ که واکنشی ازش ندید، اسمش رو صدا زد و از جا بلند شد. درحالی که دسته گل رو بین انگشت هاش داشت، بدون هیچ نگرانی‌ای به سمتش قدم برداشت.
پسر کوچکتر، تنها پلک زد و فشار انگشت هاش رو روی نرده بیشتر کرد. تا زمانی که تهیونگ نزدیکش شد و دستش رو بالا برد. با لمس شدن پوستش توسط فرد مقابلش، لرزید.
نمی تونستن حرفی بزنن، بنابر این دسته گل قرمز رنگ رو گرفت و با نفس عمیقی، از تهیونگ جدا شد و به سمت خانواده‌ش رفت.
نگاه سویون و تهیونگی که اونطور پشت سرش راه می اومد، باعث می شد تا جسارت پیدا کنه. وقتی چشم های پدرش رو می دید، حسی بود که بهش می گفت اون مرد واکنش بدی نشون نمیده.
و مادرش رو که نگاه کرد، فهمید نیازی به این حجم ترس نیست.
_خب...
تونست صدای قدم های تهیونگ رو از پشت سرش بشنوه. لحظه ای بعد، انگشت هاش، روی شونه‌ش نشستن. داشت به وضوح بهش نشون می داد که هواش رو داره.
نفس عمیقی کشید و گفت:
_مامان، تو همیشه می گفتی وقتی یکی رو پیدا کردم و واقعا عاشقش شدم رو بهت نشون بدم.
زن، با نگاه مشکوکی به همسرش چشم دوخت. در جواب، سر تکون داد:
_درسته. و تو طی این بیست و سه سال هیچوقت اون دختر خوش شانس رو نشونم ندادی.
وقتی جمله ی مادرش رو شنید، چشم هاش رو برای لحظه‌ی طولانی بست. از اینکه چراغ های نشیمن کاملا روشن نبود، بهتر می تونست توی چشم هاشون نگاه کنه و حرفش رو بزنه.
احساس کرد که تهیونگ شونه‌ش رو با انگشت شست نوازش می‌کنه. تهیونگی که درست مثل پسرش، سرشار از استرس و هیجانی وصف نشدنی بود. می خواست که جونگکوک، لب باز کنه و حرفش رو بزنه.
سویون، در سکوت به حرکت اون دو چشم دوخته و ناخن هاش رو می جوید. مطمئن بود قرار نیست امشب اتفاقی رخ بده، احساساتش مثل هربار دقیقه های آینده رو پیش بینی می کردن. شک نداشت که وقتی برادرش اعتراف کنه، می تونه نفس عمیقی بکشه.
_من همجنسگرام.
نفهمید چطور شد، اما گفت. کاملا اتفاقی، از بین لب هاش خارج شد و دسته گل، میون انگشت هاش شروع به لرزیدن کرد.
برای مدت طولانی سکوت شد. معلوم بود که هردو جا خوردن، اما تلاش می کنن خودشون رو خونسرد نشون بدن.
جی یونگ، توی جاش صاف نشست و چند تار موی کوتاهش رو کنار زد. شونه هاش رو بالا انداخت و خودش رو خونسرد نشون داد.
_تو همجنسگرایی؟!
سویون، فورا جلو اومد و خطاب به مادرش گفت:
_درواقع اون فقط به یه پسر گرایش داره، نه همه شون!
_الان می خوای بهم بگی سوپرایزتون این بود؟
جونگکوک و تهیونگ، بی حرکت ایستاده بودن. پسر، دسته گل رو روی مبل گذاشت و چند بار پلک زد.
_من...
نمی تونست چیزی بگه و نگاه پدر و مادرش رو بخونه. پیدا بود که شوکه شدن، اما سعی دارن ظاهرشون رو خونسرد نشون بدن.
تا اینکه مرد، دست هاش رو به هم کوبید و شروع به خندیدن کرد.
_از همون موقعی که گوشواره هات رو دیدم باید حدس می زدم!
_بابا چه ربطی دار...-
پدرش با شگفتی، از جا بلند شد رو به هردو لب زد:
_جونگکوک پسرم، دارم شوخی می کنم! باور کن خوشحالم که این موضوع رو بهمون گفتی!
_شما جدی این؟
حالا تمام استرسش از بین رفته بود. مادرش، لبخند زد و توضیح داد:
_خدای من جونگکوک، چرا فکر کردی قراره واکنش عجیبی نشون بدیم؟ پسر عموت پارسال به خانواده‌ش گفت که به همجنس خودش گرایش داره و منم از این موضوع با خبر بودم. تازه، احتمالا تصمیم به ازدواج هم داره.
_تو اونقدر از ما دور بودی که این رو نمی دونستی. از موقعی که تصمیم گرفتی تنها زندگی کنی، ما بهت آزادی دادیم. این یعنی هرطور که باشی، حمایتت می کنیم.
پدرش گفت و به سمت جونگکوک اومد. با لبخند عادی و مرموزی، ابروهاش رو بالا برد.
_حالا بگو ببینم، این پسر خوش تیپ، دوست پسرته؟
لحظه ای نگاهش رو به تهیونگ داد و گفت:
_آره.
_ایول! عجب چیزی تور کردی پسر!
مرد به سمت پسر بزرگتر رفت و فورا اون رو در آغوش گرفت. سویون، با دهنی باز به صحنه‌ی مقابلش نگاه می کرد. می دونست خانواده‌ی عجیبی داره، اما صادقانه انتظار نداشت اون ها تا این اندازه خونسرد و عادی رفتار کنن؛ طوری که انگار از همه چیز با خبر بودن و می دونستن تهیونگ قراره به اینجا بیاد.
فورا به طرف مادرش رفت و کنارش نشست.
_راستش رو بگو مامان! چرا انقدر ریلکسی؟ یعنی اصلا تعجب نکردی؟
_عزیزم! من ویدیوهای زیادی توی اینترنت دیدم که پیش پدر و مادرشون کام اوت می کردن. جا خوردم که جونگکوک با یک پسر توی رابطه ست، اما احتمالا مدت زیادی نباشه.
سویون، ناگهان خندید و باعث شد هرچهار نفر به سمتش بچرخن.
_مامان!
زن، با تعجب به دخترش چشم دوخت.
_اونا نزدیک یک ساله که با همن!
_چی؟!
هردو، با تعجب پرسیدن و باعث شدن جونگکوک، جلوی لب هاش رو بگیره. پدرش، گردنش رو عقب برد و بهش اشاره کرد. پرسید:
_تو یک ساله که گی ای و من الان باید این رو بدونم؟
زن، لحنش رو تغییر داد و تقریبا عصبی گفت:
_باورم نمی شه!
تهیونگ حرفی نمی زد. ترجیح می داد به موقعیت نگاه کنه. مطمئن بود که جونگکوک، خانواده ی درستی داره.
پسر کوچکتر دست هاش رو به پشتی مبل تکیه زد و از خودش دفاع کرد.
_مامان بابا، باور کنین گفتنش خیلی سخت بود! و تهیونگ تنها پسریه که این حس رو بهم می ده!
_پسرم؟ فکر کنم الان همه چیز جذاب تر شده. وقتش نشده که با تهیونگ جهت آشنایی بیشتر صحبت کنیم؟
پدرش، لحنش رو دوستانه و بامزه کرده بود تا جو بینشون سنگین نباشه.
_خوشحالم میکنین!
تهیونگ جلو اومد و زیر نگاه پر از تعجبِ جونگکوک و سویون، کنار مرد نشست. درحالی که به سمت زن چرخیده بود از نگاه صمیمانه‌ی اون ها روی خودش لذت می برد.
_شما دوتا! نمی خواین پذیرایی کنین؟
زن گفت و باعث شد پسر، لبخند مصنوعی بزنه و به طرف سویون بچرخه:
_باید تو آشپزخونه باهات حرف بزنم!
بدون اینکه منتظر بمونه، بازوش رو نگه داشت و دنبال خودش کشید. زمانی که دید موقعیت مناسبه، خوشحالیش رو نشون داد:
_فاک انگار دارم خواب می بینم!
دختر کوچکتر، دستش رو داخل موهاش کشید و با حالت مسخره ای خندید.
_لعنتی! یه جوری باهم رفتار کردن انگار ده ساله هم رو می شناسن!
_خدای من، واکنش مامان رو دیدی؟ خیلی خونسرد بود!
_بابا رو چی میگی؟ طوری با تهیونگ رفتار کرد انگار پسرشه!
هردو با تعجب، می خندیدن و مثل دیوونه ها، دور خودشون می چرخیدن. جونگکوک، با یاد آوری حرف مادرش آروم گرفت و پرسید:
_چطوری پسر عموی لاشیمون گی شده؟ چرا اینو نمی دونستم؟!
_شت توش، تازه قصد ازدواج هم داره.
پسر، نفس عمیقی کشید و صادقانه اعتراف کرد:
_من با این حجم اوپن مایند بودن مامان بابا کنار نمیام!
_از بس دیر به دیر دیدیمشون. اونا احتمالا خودشون رو آماده کرده بودن.
جونگکوک در یخچال رو باز کرد. در همون حین رو به سویون یاد آوری کرد:
_آه صبر کن. یادته پارسال دوست پسرت رو آوردی و اونا فقط بهش سلام کردن؟
_خیلی عجیبه نه؟
_فکر کنم باید بهش عادت کنیم!
با سکوتی که بینشون شد، جونگکوک ظرف کیک رو خارج کرد و بدنش رو به یخچال تکیه زد.
_از همون اول نباید سخت می گرفتم.
سویون بشقاب ها رو روی هم گذاشت و تایید کرد:
_ما بهت گفتیم این قضیه نیاز به این همه استرس نداره. اونا اگه سخت گیر بودن، وقتی می فهمیدن دخترارو به فاک میدی اینطوری باهات رفتار نمی کردن!
_هی! می بینی که الان یه رابطه ی سالم دارم.
سویون که می خواست با طعنه جوابش رو بده، نگاهش به نشیمن افتاد.
_اوه اوه ببین چجوری باهم گرم گرفتن.
پسر، زمانی که لحن خواهرش رو دید، جلو اومد.
_مامان داره می خنده!
جونگکوک دستش رو دراز کرد و شاکی لب زد:
_ هی هی! چرا تهیونگ داره کتش رو در میاره.
_وای ببین بابا دستشو انداخت دور گردنش.
نگاه هاشون رو به هم دادن که سویون خندید و درحالی که به سمت ظرف های آماده شده می رفت، لب زد:
_جونگکوک فکر کنم مامان فردا کت سفید تنت کنه تا ازدواج کنین.
_به این زودی؟
ابرو بالا انداخت و خیره به چهره‌ی عبوسش، کمی شیطنت کرد:
_چطوره همزمان با پسر عمو ازدواج کنین؟
_آره لابد بعدشم فورسام!
جونگکوک چشم چرخوند و با نگاه به نشیمن جواب داد. با حس حضور خواهرش کنار خودش، گردنش رو به طرفش چرخوند.
_هی! دلت براش تنگ نشده؟
نفسش رو بیرون فرستاد. تهیونگ، با لبخند بزرگی داشت درمورد خانواده‌ش صحبت می کرد. با پیرهن کرم رنگی که چند دکمه ی اولش رو باز گذاشته بود، موجب شده بود قلب جونگکوک برای لحظه‌ای کوتاه بلرزه.
_الان که می بینم اوضاع آرومه، چرا! اونقدری دلم تنگه که می خوام بغلش بگیرم و ...
_نگفتم انقدر جزئیات بدی!
فورا به خودش اومد و با کنار زدن سویون، بحث رو عوض کرد:
_باشه. بیا ببینیم دیگه تو کابینت و یخچال چی پیدا میشه.
_کاملا معلومه مارو فرستادن دنبال نخود سیاه که با تهیونگ حرف بزنن!

Loser | Vkook ᵃᵘDonde viven las historias. Descúbrelo ahora