تهیونگ حلقهی دستهاش رو دور گردن جونگکوک تنگ و دندونهاش رو عمیقتر توی گردن پسر فرو کرد. جونگکوک هیس دردناکی کشید و یکی از چشمهاش رو بست؛ توی گلو خندید و با فشار آوردن به دستهاش، تهیونگ رو محکمتر به خودش فشرد.
نزدیکی بدنهاشون به قدری بود که میتونست به راحتی کشیدهشدن عضو سختشدهی خونآشام رو روی عضلات شکمش احساس بکنه و هر حرکتش نفس رو توی سینهاش حبس و تعداد دونههای عرق روی پیشونیاش رو بیشتر میکرد.
-گفتم که برای خودته؛ اما با این وضعیت فقط یه جنازه روی دستت میمونهها!
تهیونگ با سماجت مِک عمیقتری به گردنش زد و به پرشدن دهنش با خون جونگکوک و جاریشدن چند قطرهی غلیظ از کنار لبش، توجهای نکرد. با ناضاریتی خون خوشطعم و ترش و شیرینش رو قورت داد و در حالی که گرهی محکمی به ابروهاش میزد، دندونهاش رو تند از گردن و شاهرگ جونگکوک خارج کرد و سرش رو عقب کشید.
جونگکوک با دیدن لپهای گل انداخته و چشمهای خمار تهیونگ، با شیفتگی تای ابروش رو بالا انداخت و آروم خندید. خیره به چشمهای تخس تهیونگی که از نوشیدن بیشتر خونش منع شده بود، عقبعقب و با احتیاط بهسمت نقطهی مدنظرش توی اتاق رفت و در همونحال، لبهاش رو از هم فاصله داد و شروع به زمزمهی وردی کرد.
تهیونگ با نسیم مطبوعی که توی اتاق پیچیده شد، لحظهای آروم پلکهاش رو روی هم فشرد. رایحهی خوشبوی عطر چوبصندل قویتر از قبل به مشامش رسید و قلب بیقرار و نیازمندش، آرومتر گرفت.
جونگکوک کوتاه به عقب نگاه کرد و زمانی که از جابهجاشدن تخت مطمئن شد، دستش رو پشت کمر تهیونگ قرار داد؛ بهآرومی روی تخت نشست و خونآشام توی آغوشش رو هم روی پاهاش نشوند.
تهیونگ بهمحض بازکردن چشمهاش، متعجب و مبهوت به اطرافش خیره شد و گیج به جونگکوک نگاه کرد.
-تخت رو جابهجا کردی؟ با جادوت؟!
تهیونگ بیخیال شونهای بالا انداخت و با ابرو به پنجرهی قدی پشت سرش اشاره کرد. پردههای ضخیم اتاق تا چند دقیقهی قبل بهطور کامل کشیده شدهبودن؛ اما حالا پردهی زرشکیرنگ کنار رفته و پنجره باز بود، ماه کامل و نقرهایرنگ، درست وسط پنجره قرار گرفته و نور مهتاب روی تختی که حالا جلوی پنجره قرار گرفتهبود، میتابید و ذرات جادویی و نقرهایرنگی بالای تخت معلق بودن و گهگاهی با شیطنت روی گونههای رنگپریدهی تهیونگ میلغزیدن.
-جادوی لطیفی داری جونگکوک!
-جادوی عشق توئه...
تهیونگ سرش رو به طرفی کج کرد و سردرگم به چشمهای جونگکوک خیره شد، حالا که فرصت خیرهشدن به چشمهاش رو پیدا کرده بود، متوجهاش میشد. رنگ نگاهش متفاوت بود، قبل از بیهوش شدنش و حالا، چیزی توی نگاهش تغییر کرده بود که خوب به چشم میاومد؛ اما در مورد اینکه غنچهی کدوم احساسش توی اون دو گوی تیره و عمیق شکوفا شده، مطمئن نبود.
ESTÁS LEYENDO
ɴʏᴄᴛᴀʟɢɪᴀ ₖₒₒₖᵥ
Fanfic「⌯ درد شبانگاهی - Nyctalgia 」 ↲کاپل: کوکوی ↲ژانر: سوپرنچرال - خونآشامی - فانتزی - اسمات - رمنس ↲نویسنده: Ravi ↲وضعیت: شنبه و چهارشنبه 「⌯ زمانی که برای دیدن شوگر بیبی جدیدش به اون عمارت پا گذاشت، نمیدونست چیزی که قراره به استقبالش بیاد، یک جفت...