Part⁶🎄

90 11 1
                                    

تهیونگ بعد از راهی کردن مامان جیمین که الان رازشو میدونست به داخل برگشت
اوووم عجب بویی راه انداختی جیمینا
بزار ببینم،الان اینو امتحان کنم؟
خیلی در این باره مطمئن بودی! با چاپستیکاش غذای مخصوص جیمین رو برداشت و مزه کرد که نیشخند جیمینو شنید
+چطوره؟ عالیه،نه؟
-ارتقا پیدا کرده؟
+تنها زندگی کردن باعث میشه خیلی چیزا ارتقا پیدا کنه مثل مهارت های آشپزی!
- واووو جیمین.. این واقعا خوشمزست ، دروغ نمیگم!
لبخند شادی جیمینو دید راضی بود خوشحال
+واقعا؟
-آرهههه
+بخور بخور
حتما از دیدن مامانم شوکه شدی....
اه،چرا همش نارنگی میاره؟ دارم مجازات میشم؟
دستامو ببین،تماما زرد شدن! به دستاش نگاه کرد و فیسش حالت پوکر شده بود دستای تهیونگو گرفت
بده دستای تورو ببینم!
تهیونگ فقط نگاش میکرد با خودش صادق بود که
خوشش میومد از هر لمس جیمین از هر بغل جیمین از هر کیوت بازی جیمین لذت میبرد اما به رو نمیاورد چون هنوز شجاعتشو نداشت ترس داشت که با گفتن حقیقت همین دوستی رو هم از دست بده...
+تو هنوز خوبی....میتونی بیشتر بخوری چینگویا :)
-بابت اون اتفاق معذرت میخوام!
جیمین شوکه لب زد: چیه؟ فکر میکردم دیگه آشتی کرده بودیم... یک تکه اسلایس از غذای دیگشو برای تهیونگ گذاشت و با لب ورچیده ادامه داد
ولی برای چی انقدر ناراحت شده بودی؟
-ناراحت نبودم،فقط...
+فقط چی؟
تهیونگ طبق معمول جوابی نداشت و دنبال طفره رفتن بود
فقط اعصابم خرد شده بود دیدن آب نارنگی میخوری
+اونم بین این همه چیز اعصاب خرد کن؟
-باید بفهمی که کی واقعن بهت اهمیت میده!
جیمین هنونجور که کیمچی رو داخل دهنش میزاشت لب زد باشه باشه
تهیونگ هووفی کرد و مشغول غذا خوردنش شد
+ب هرحال... الان میفهمی آقای کیم درباره هوای 4:40 صبح چی میگفت؟
تهیونگ با لبخند زورکی لب زد: حتما باید بفهمی؟
+باید بفهمم تا بتونم متن آهنگ بنویسم!
تهیونگ چند لحظه مکث کرد...
من فکر میکنم شبیه ... تنها بودن توی سکوته
حس تنهایی،که تک و تنها وایسادی!
حسی که دلت میخواد بخابی ولی خوابت نمیبره!
جیمین با تمرکز داشت به حرفاش گوش میکرد
همونجور ک ب دهن متحرک تهیونگ که درحال جویدن غدای مورد علاقش بود زل زده بود لب زد: هی تهیونگا
ساعت 4:40 صبح بریم بیرون؟
تهیونگ قهقهه ای زد که مشخص بود جیمینو جدی نگرفته ..
جیمینا،واقعا... با چهره جدی جیمین رو ب رو شد
جدی میگی؟
+اره

4:40 صبح دم در خونه جیمین

جیمین پالتو پخ پخیشو تنش کرده بود و هدفونش رو روی گوشش گذاشت گوشیشو از جیبش در اورد و با چک کردن ساعتش که 4:41 دقیقه صبح رو نشون میداد لبخندی ب لبش اومد... موزیکشو پلی کرد و به آسمون خیره شد و همانطور که با آهنگ حس گرفته بود شروع به راه رفتن کرد ک دستش به عقب کشیده شد و با پسر قد بلند و هیکلی که البته کنار جیمین اینجوری به نظر میومد رو ب رو شد
هی... آیگوووو ... بگیررر اینو
تهیونگ شال گردن خودشو باز کرد و همونطور که دور گردن جیمین میپیچید لب زد: مگه تو شال گردن نداری؟
جیمین تو مود خوبی بود و فقط میخندید مثل ی پاپی
لطفا گردنت رو گرم نگه دار!
ممنون تهیونگا با همون مود خوبش به راه رفتنش ادامه داد
تهیونگ از موقعیت و تایم عجیبی ک توش بود نالید: پس واقعا اینکارو میکنیم

CHRISTMAS TREE // VMINWhere stories live. Discover now