Part⁸🎄"مراقب خودت باش"

72 11 4
                                    

جیمین وارد استودیو تهیونگ شد ..
اون وو با دیدن جیمین گفت: هی،جیمینا منم از دیدنت خوشحالم!
جیمین همونطور ک ب سمت میز کار اون وو اومد پرسید: تهیونگ کجاست؟
یکم پیش رفت بیرون!
جیمین با نگاه به ملافه ای که روی کاناپه ولو بود پرسید: واقعا؟
اه راستی هیونگ بیا اینو بگیر
اون وو جعبه شکلاتی از ساکی ک جیمین داده بود بیرون آورد و لب زد: شکلات؟ برای چی؟
تهیونگ دیروز بهم گفت که خبرای خوبی برای جشن گرفتن داری! خبر خوب چیه؟
اون وو گفت: امم خبر خوب؟ آره، یه خبر خوب دارم...
ولی تهیونگه که باید جشن بگیره نه من

اون وو مفصل قضیه انتقال تهیونگ رو به جیمین توضیح داد
جیمین با تعجب: کوبا؟ چند وقت؟
اون وو: حداقل ۱ سال تو آفریقای جنوبی... احتمالا بعدش هم اروپا.. همه جای اروپا میریم
دهن جیمین از تعجب باز مونده بود و ناراحتیش مشخص میشد
هیونگ.. برای تهیونگ این فرصت چقدر بزرگه؟
اون وو: فرصتیه که میتونه کل مسیر زندگیش رو عوض کنه! یه نمایشگاه با این آدم ها یعنی میتونه اسمش رو در سطح جهانی شناخته شده بکنه.... تهیونگ میشه یه عکاس معروف جهانی!
اون وو با توجه به چهره درهم رفته جیمین ازش پرسید: اصلا نمیدونستی نه؟ تهیونگ چیزی بهت نگفت؟
جیمین نه ای گفت
اون وو: امکان نداره.. امکان نداره،نه.. نه نه نمیتونه اینطور باشه! با عصبانیت حرف میزد و هوف میکشید
چیز شوکه کننده ای از تهیونگ نشنیدی؟ هر کاری که بتروسونتت که کاری کنه قلبت یهو وایسته..یا حس کنی دچار برق گرفتگی شدی؟ تاحالا تهیونگ باعث شده همچین حسی داشته باشی؟
جیمین سری ب نشانه منفی تکون داد
اون وو: واقعا؟ روی پاهاش سست شد
جیمین: چت شده؟ داری گریه میکنی؟
اون وو: نه خوبم.اگه چیزی ازش شنیدی... لطفا زود بهم زنگ بزن،باشه؟
جیمین باشه ای گفت و ب مبل تکیه داد و الان بیشتر از هروقت دیگه ای ذهنش مشغول شد.. به عکسای دیوار رو ب روش خیره شد

جیمین به خونش برگشت و با ورود به حیاطش تهیونگو دید که پالتوشو باز کرده
داری چیکار میکنی؟
تاداا... کاملا درست شدد
جیمین با دوچرخه قدیمیش که الان ربان زده و تعمیر شده بود رو ب رو شد
تهیونگ ادامه داد: اولین دوچرخه اته..و من یادت دادم چجوری سوار بشی! نمیتونستم وسیله ای که بخشی از عزیزترین خاطراتمون داره رو دور بندازم...
دستاشو ب طرف دوچرخه باز کرد و با لبخند کیوتش گفت: هدیه من به توئه!
جیمین با لبخند تشکر کرد و گفت انگار نوئه!
تهیونگ: این قسمتش رو رنگ نکردم قسمت پشتی دوچرخه
جیمین:چرا؟
تهیونگ: اینجارو من عادت داشتم برات نگه دارم..میخوام هردفعه که دیدیش یاد من بیوفتی!
جیمینا  من...
تهیونگا..یادته اولین بار که دوربینت رو بهت دادم چی گفتم؟ خواستم یه عکاس معروف بشی و اوج بگیری
حتی درباره ش متن آهنگ هم نوشتم!
آن دوستی زرد برای رویاهای سبز شادی میکند..
همیشه باور داشتم که از امثال من بهتری.. دوستی زرد من همیشه طرف توئه...چونکه دوستیم!
من همچین حسی دارم،تهیونگا!
تهیونگ سری تکون داد و گفت: الان میتونم من حرف بزنم؟ پارک جیمین.. خداحافظ!
جیمین شوکه شده سرشو بالا آورد
تهیونگ: برنامه کاریم یکم جلوافتاده به خاطر همینم فردا میرم... تعجب کردی نه؟
همونجوری که پیش بینی کردی فکر کنم قراره یه پا عکاس معروف بشم... عکاس مورد علاقه ام رو میشناسب..بنزما لورن؟ میخواد با من کار کنه!
جیمین از اعماق قلبش الان ناراحت ترین آدم روی زمین بود اما نمیتونست بروز بده برای موفقیت بهترین دوستش نمیتونست بگه چقد دوستش داره و دلش نمیخا ازش جدا بشه پس خنده زورکی زد و گفت: واو،ایول! خیلی خوشحال شدم..تبریک میگم تهیونگی
بهت که گفتم همیشه تو این استعداد توی وجودت بود
واقعا مبارکه
مرسی
جفتشون میدونستون الان تظاهر به خوشحالی میکنن..ولی نمیتونستن به روی هم بیارن

CHRISTMAS TREE // VMINWhere stories live. Discover now