part~15

482 144 54
                                    

با تموم سرعتی که داشت اون راهروی نفرت انگیز رو میدویید تا به انتهاش برسه،بدون توجه به آدمایی که بهشون تنه میزد سرعتش رو زیاد کرد و توجهی به تنگ شدن نفس نکرد

وقتی تن قد بلند دخترکش رو روی یکی از صندلی ها دید سرعت پاهاش رو کمتر کرد،با نفس نفس تو فاصله سه قدمی هیونا وایساد و دستشو روی زانوش گذاشت تا نظم نفسش درست بشه

_هیو...هیونا...

کلمه اش کامل نشده بود که جسم هیونا توی بغلش پرید و صدای گریه اش گوششو پر کرد

"با...بابا من خیلی...من خیلی ترسیدم

بوسه ای روی موهای دختر گذاشت و دستشو به طور منظم روی کمرش به حرکت در آورد تا آرومش کنه

_آروم باش هیونا خب؟...آروم باش و بگو چه اتفاقی برای مامان بزرگ افتاد

هیونا سرشو تندتند تکون داد و یکم خودشو عقب کشید تا بتونه صورت رنگ پریده باباش رو با دقت ببینه
فین فینی کرد و چشمش رو مالید تا اشک روش از بین بره

"هرچی...هرچی صداش کردم جواب نداد،گفته بود میره به گلا آب بده برای همین رفتم...رفتم حیاط تا ببینم حالش خوبه یا نه...دیدم...دیدم...بابا مامان بزرگ توی باغچه افتاده بود و تکون نمیخورد،جوابمو نمیداد. بابا اگه مامانی چیزیش بشه چی؟

با یادآوری صحنه هایی که دیده بود دوباره بغضش ترکید و خودشو تو بغل بکهیون حبس کرد.
تو این 16 سال زندگی ای که کرده بود جز صحنه مرگ مامانش که ذره ای ازش به خاطر نداشت همچین چیزای ترسناکی رو ندیده بود و برای اولین تجربه بدجور پنیک کرده بود

_دکترا چیزی نگفتن؟

همزمان با مخالفت هیونا در اتاق رو به روشون باز شد و پسر ریز جثه ای که لباس توی تنش نشون دهنده دکتر بودنش بود خارج شد
همزمان با هیونا سمتش دوییدن و با ترس منتظر حرف های دکتر موندن

"حال مامان بزرگم خوبه؟

دکتر لبخند لثه ای و خوشگلی زد و سرشو تکون داد

"حالش کاملا خوبه و جای هیچ نگرانی ای نیست

_پس علت از حال رفتنش چی بود؟

بک بلاخره به حرف اومد

"از حال رفتنشون به خاطره عفت فشار بوده که تو سن ایشون همچین چیزی طبیعیه
فشارشون با چندتا دارو نرمال میمونه پس نگران نباشید،الان هم حالشون کاملا خوبه و بعد از تموم شدن سرمشون مرخص میشن.

بک نفس راحتی کشید و تعظیم کوتاهی به دکتر کرد،بعد از رفتن دکتر نفسی کشید و همزمان با دخترش وارد اتاق شد
مامانش کاملا آروم روی تخت به خواب رفته بود و همین لبخند روی لبش نشوند،خودشو جلوتر کشید و بوسه کوتاه و نرمی روی موهای سفید زن مسن گذاشت

𝐘𝐨𝐮'𝐫𝐞 𝐀𝐝𝐨𝐩𝐭𝐞𝐝Where stories live. Discover now