part 18

591 100 11
                                    


***
تهیونگ به همراه جانگ کوک وارد سالنِ جشن شد و با دقت به همه چیز و همه جا نگاه کرد، انگار خونه ی بزرگ جانگ هوسوک تنها قسمتی یود که در این دنیا تغییر نکرده.
لبخند آشنایی به مجسمه های زیبا و عتیقه ای که همیشه نظرش رو جلب می کردند، زد که صدای ناراضی جانگ کوک رو کنار گوشش شنید.
+اصلاً از این پسره خوشم نمیاد!

تهیونگ با تعجب به سمتی که همسرش نگاه می کرد، خیره شد و با دیدن پارک جیمین لبخندش بزرگتر شد.
-اتفاقاً پسرِ خوبیه!

جانگ کوک صورتش رو جمع کرد و خواست چیزی بگه که جیمین مقابلشون ایستاد و بی توجه به اون با لبخندِ دوستانه ای تهیونگ رو مخاطب قرار داد.
×سلام تهیونگ! خوشحالم که می بینمت.

+استاد. باید استاد صداش بزنی نه تهیونگ!
جانگ کوک عصبی غرید، جیمین بی حوصله چشم هاش رو تو حدقه چرخوند و تهیونگ لبش رو گزید تا نخنده.
انگار همسرش دانشجوی ساده اش رو درست مثل یک رقیب عشقی نگاه می کرد و همین باعث می شد که از حسادتش دلش قنج بره.
جانگ‌ کوکی که در این دنیای موازی بود با اینکه نمی شناختش اما بازهم ته قلبش دوستش داشت و نسبت به افرادی که نزدیکش می شدند، سخت‌گیر بود.
سری تکون داد و کمی به جانگ کوک نزدیک‌تر شد که این فاصله از چشم های تیزبین و مهربان جیمین دور نموند و برای جلوگیری از هر دعوایی سریع پیشنهاد داد: -بحث کردن رو بس کنید، پسرا! بهتره بریم کمی نوشیدنی بخوریم و به آقای جانگ سلام کنیم.

تهیونگ عملاً جانگ کوک رو به سمت هوسوک که به یکی از خدمه ها دستور آوردن نوشیدنی رو می داد، هُل داد و خودش گوشه ای ایستاد.
به هر حال هوسوک که نمی شناختش؛ پس نیازی نبود خودش رو معرفی کنه و البته این مورد که نمی تونست خودش رو همسرِ جانگ کوک معرفی کنه هم برای کنار ایستادنش بی تاثیر نبود.
با دور شدن جانگ کوک ازش جیمین نگاهی به صورت گل انداخته اش انداخت و زیرلب با لحنی متفاوت از همیشه و بی مقدمه پرسید: ×خوشحالی؟

پسرِ کوچکتر گیج به سمتش برگشت و زیرلب با لحنی پرسشی کلمه ی《ببخشید؟》 زمزمه کرد.
جیمین با دست به جانگ کوک اشاره کرد و دوباره با لحنی جدی و لب های که دیگه نمی خندید، گفت: ×از بودن کنارش درحالی‌که بهت گفت بزرگترین اشتباه زندگی اش هستی، خوشحالی؟

تهیونگ ناباور به پسرِ مقابلش زل زد.
اون درمورد چی صحبت می کرد؟
اصلاً چطوری درمورد دعوای کذایی که شب آخر با همسرش داشت، می دونست؟
جیمین بدون اینکه نگاهش کنه به وسط سالن با انگشتش اشاره کرد و با نیشخندی مرموز ادامه داد: ×مثل اینکه تو ماموریتی که داشتی شکست خوردی! یونجی برخلاف داستان به یکی دیگه جز تو و جانگ کوک دل بسته.

پسرِ کوچکتر سریع به سمتی که اشاره می کرد، برگشت و با دیدن دختری که شبیه به پسر بداخلاق همسایه یونگی بود، نگاه کرد.
یونجی برخلاف دفعاتی که دیده بودش حالا با لبخند و دست تو دست جانگ هوسوک در حال رقصیدن بود و حتی از این فاصله هم گونه های سرخ و نگاه شرم زده اش قابل دیدن بود.
اون اهمیتی نمی داد که یونجی عاشق فرد دیگه ای شده، به هر حال قصد داشت اون رو از خودش و همسرش دور کنه ولی این موضوع که اون به فرد دیگه ای دل بسته برخلاف قوانین داستان و بازی که نبود، بود؟ 
اگه به این معنی بود که اون باید اعتراف می کرد بازی رو باخته و داستان طبق چیزی که ازش خواسته بودند، پیش نرفته و حالا که این اتفاق رقم خورده یعنی چه بلایی سر خودش و همسرش می اومد؟
اما از همه ی این ها گذشته جیمین، دانشجوی ساده اش چطوری درمورد بازی و داستان  ماموریتش می دونست؟
وحشت زده به سمت پسرِ بزرگتر برگشت و با چشم های ترسیده به اون خیره شد، نالید: -تو...تو...

جیمین برخلاف دقایقی قبل که جدی ایستاده بود، لبخند آرامش بخشی زد و جمله ی اون رو با مهربونی ادامه داد و تکمیل کرد.
×من پارک جیمین، روح دفتر و یا در اصل فرشته ی نگهبانِ تو هستم، کیم تهیونگ! همون فرشته ای که شب قبل از دعوا با همسرت ازش درخواست کمک کردی!

فرشته؟
چی داشت می گفت؟
باهاش شوخی می کرد، مگه نه؟
اصلاً کدوم درخواست و کدوم شب رو منظورشه؟
همون شبی که مست کرده بود؟
تهیونگ تا به اون لحظه یادش نمی اومد از کسی درخواست کمک کرده باشه جز عروسکی که تو بچگی از یک فرد غریبه هدیه گرفتش و اون فرد برای نجاتش هیچ‌وقت به سراغش نیومد.
نکنه جیمین؟
نه، امکان نداشت!
چطور ممکن بود؟
جیمین اون فرشته که نبود، بود؟

پسرِ بزرگتر لبخند فرشته گونه اش رو بازهم زد و به چشم های گرد شده ی زیباترین فردِ زندگی اش خیره شد و بدون هیچ مکثی گفت: ×ته ته درست داره فکر می کنه، من همون فرشته ی نجاتش هستم که به خاطر مجازات شدنم، صداش رو شنیدم اما هیچ‌وقت نتونستم به کمکش برم.

پسرِ کوچکتر گیج بود انگار هیچی نمی شنید و هیچی رو درک نمی کرد و حتی اگه می خواست روراست باشه حس می کرد تو یک رویا داره زندگی می کنه.
سردرگم سرش رو پایین انداخت که ناگهان فکری توی سرش جرقه زد، این همه مدت گذشته بود ولی چرا جانگ کوک هنوز کنارش نیومده؟
برای پیدا کردن همسرش و درآغوش کشیدنش به اطراف نگاه کرد که ناگهان با دیدن صحنه ای خشکش زد.
تمام افراد داخل سالن مثل یک مجسمه سرجاشون خشکشون زده بود و این فقط خودش بود که می تونست تکون بخوره، البته به غیر از خودش جیمین هم می تونست به راحتی قدم بزنه و صحبت کنه.
×نترس، این فقط یک ایست زمانیه هیچ آسیبی بهشون نمی رسه!

مات و مبهوت خواست به همسرش نزدیک بشه که دستش از پشت توسط جیمین کشیده شد.
×برای رفتن کنارش هنوز زوده!

کم کم داشت بغض می کرد و این سردرگمی باعث شد با خشونت دستش رو پس بکشه و فریاد بزنه.
-اصلاً چطور ممکنه که تو بتونی زمان رو نگه داری؟ مگه نگفتی که یک فرشته ی نگهبان هستی؟

پسرِ بزرگتر خونسرد دست هاش رو داخل جیبش فرو برد.
×این دنیایی هست که من ساختم و قوانینش هم دست خودمه؛ پس می تونم هر کاری که می خوام داخلش انجام بدم.

سلام خوشگلای من 🤩😍💕
من برگشتم با یک پارت جدید دیگه 🩷🥰

ووت و نظر یادتون نره خوشگلا 🧡🧡💜💜
دوستون دارم تا پارت بعد عشقای من 🧡❤💜

the game is on Where stories live. Discover now