هلوی پاییزی

17 3 7
                                    

قنادی آلو. خیابان 233 . پلاک 8
پای هلوی شیرینم. از همان روزی که برای خرید کوکی های معروفتان تورا ملاقات کردم. علاوه بر عینک طبی ام قلبم را نیز پیش شما باقی گذاشتم.
برای بار دوم بازگشتم. اینبار نه برای خرید. بلکه برای پس گرفتن امانتی ام.
باز هم خودت پشت صندوق ایستاده بودی. پیراهنی نیلی برتن داشتی. گیسوان ات را با ظرافت بافته بودی. و مثل دیدار قبل. لبخدی شاداب بر لب داشتی.
گویی برای چند لحظه از یاد برده بودم برای چه آنجا و در مقابل تو بودم. چال گونه ات! دوست داشتنی بود. و چشمانت! چشمانی کشیده. برق نگاهت میتوانست مرا ذوب کند اگر در همان لحظه امانتی ام را با دستانی نحیف جلوی چشمانم نمیگرفتی.
مانند طعم کره و شکلاتِ کوکی که در ذهنم باقی مانده بود. تو نیز در قلبم ماندی!
انگار که از ابتدا آن قلب متعلق به تو بوده.
عادت داشتم تودار رفتار کنم. نه کلیشه ای نه مجسمه ی یونانی. فقط عادتی به بیان افکار و احساساتم نداشتم.
اما تو.. تغییرم دادی. باعث شدی منطقه ی امنم رو ترک کنم و پا به جهان عاشقی بزارم.
یه صبح بارونی بود.
چتر زرشکی .چیزکیک های لیموییِ شیرینی فروشیِ آلو ،به همراه فنجانی قهوه به عنوان صبحانه. و البته به همراه تو.
در کنارم نشسته بودی و با لبخندی محو قطره های یاقوتی مانندِ بارون رو دنبال میکردی.
+ اسمتون چیه دوشیزه آلو؟
خندیدی.  آلو خطاب کردنت به دلت نشسته بود.
تا حوالی عصر در کنارم ماندی. از همه چیز صحبت کردیم. آب و هوا. گرگ ها. میوه ها...
متوجه شدم علاقه ی زیادی به هلو داری. پس عهد بستیم که 'تو' پایِ هلو من باشی. و 'من' هم فنجان قهوه ی دم صبحیِ تو.
شیرین بودی. مهربان و خونگرم.

فصل باد و باران های پی در پی به پایان رسید.
دم.
بازدم.
نفس عمیق.
خرید چند شاخه رز سفید.
حلقه ای نقره ای.
از علاقه ی بسیاری که نسبت به جواهرات نقره ای داشتم آگاه بودی.
انتخابم برای تک تک هدیه های کوچک ساده و از سر دلخوشی ای که نثارت میکردم نقره ای بود.
و اینبار. من تمام شجاعتی که در وجودم داشتم را برای بودن با تو جمع کرده بودم.
مسیر خانه ام تا قنادی را با بغضی محبوس در گلویم گذراندم. احساس عجیبی سلول های مغز و قلبم را در بر گرفته بود.
تابلوی خاکستری و سفیدِ سردرِ قنادی.
صدا های محوی به گوش میرسید. در با صدای تق کوتاهی باز شد.
کارکنان، با یونیفرم های قهوه ای شان آنجا حضور داشتند.
تو نبودی.
نتوانستم پیدایت کنم.
همراه باد رفته بودی.
معشوقه ی خُفته ی من! دروغ زیبای قلبم!
شاید دیگر نباید شراب بنوشم، انگار هوش و حواسم را از دست داده ام.
شب ها تبدیل میشوم به مجنونی که معشوقی خیالی دارد. اورا میبوسم، با او میرقصم و میخندم .
لطفا قرص های قوی تری به من بدهید.

_قهوه ی سرد

شمـس و هـَفت آسمـان.Where stories live. Discover now