شیرین و شیرین

21 2 3
                                    

مزرعه ی ذرت، سال 1999
از آخری باری که ذرت های خوشه ای فضای مزرعه را به رنگ آفتاب درآوردند، سال ها میگذرد .
امروز تولد پنجاه سالگیِ من است. دیگر توانِ خندیدن ندارم. دیگر رویای داشتن مزرعه ای به پهنای آسمان را در سر نمیپرانم.
ناله ی سوزناکِ طفل های دلسوخته ی گندم ها، خبر از مرگ میدهند، تمنای آب دارند.. تمنای زندگی!
برعکس من.
منی که تفاوت مرگ و زندگی برایم به باریکیِ تار های گیسوانت است.
خاک تمام زمین و زمانم را در بر گرفته. تمام رنگ ها اینجا مرده اند، خاکستر شده اند.
روزگارِ تو چطور میگذرد؟ به باغ گل آلاله ای که میخواستی رسیدی؟
شاید سالخورده و فرتوت شده باشم ولیکن هنوز نوشتن را دوست دارم.
هنوز عاشقشم.
تو برای من همان تکه ی گمشده ی پازل میمانی جانانم.
همان قلمِ بدون جوهر، همان نانِ بی پنیر.
شاید حرف هایم ارزش نامه شدن نداشته باشند اما میخواهم آن را درون شیشه های رنگیِ الکل حبس کنم . همراه خودم در آبِ روانِ دریا فرو ببرم و امیدوار باشم پس از من، موجی دلسوز آن را نزد تو بیاورد.
دوست دارِ تو: D_Drowned

شمـس و هـَفت آسمـان.Where stories live. Discover now