از وقتیکه این بچه توی زندگیمون اومد همه چی رو به راه شد. روزیکه مادرش این خبرو بهم داد بعد از روزیکه بدنیا اومد میشه گفت بهترین روز زندگیم بود. من بالاخره بخاطر یه موجود کوچولو که هنوز نمیدونستم دختره یا پسر سرپا شدم و چی قدر بابا شدن میتونه یه مردو قوی کنه؟
ظهر 24 سپتامبر بود که خبر حاملگی پسرمونو از زبون مادرش شنیدم و هیچکس قدر منو مادرش توی اون لحظه به حضور برایان توی زندگیمون محتاج نبودیم.
انگار به آنی هر چی سختی بود عبور کرد و فقط برایان موند و مادرش که شدن دو ضلع دیگر مثلث زندگیم که بدون اونا قرار نبود لیامی وجود داشته باشه.هفت ماه بعد درست وقتیکه وسط مراسم عروسی لارا خواهر شریل بودم تلفنم زنگ خورد و برای دقایقی با آدمی همکلام شدم که قبل از برایان ذهن و روحم رو سیاه کرده بود و دلش برام نسوخته بود و بعد از برایان یا شاید حتی کمی عقبتر بعد از شریل کم کم هیمنه ی تاریکش سایه از افکارم کنده بود و رفته بود.
حالا اون آدم پشت خط اومده بود و همه چی چند ثانیه طول کشید تا از لحن شل و ولش بفهمم مست کرده. و دلم براش سوخت و بهش مجال حرف زدن دادم در حالیکه نه ضربان قلبم تند شده بود نه ذهنم خالی شده بود و درست میدونستم وسط مراسم عروسی لارا منهتن و بیست قدمی شریل ایستادم و کیلومترها چه از بُعد مسافت و چه از نظر ذهنی با نیمه آدم سابق پشت خط فاصله دارم. دیگه نه انگیزه ی انتقامی مونده بود و نه حرف نگفته ای نه که روزگاری انگیزه انتقام یا حرف نگفته نداشته باشم بلکه موقعیت اون چند ماه زندگیم عزت نفسی به من داده بود که از تمام اون روزها عبور کنم.
اما احساسات بالاخره یجایی گیرت میندازن و شاید تاثیر التماس آخرش بود که میگفت "یه خاطره بهم بده" که وقتی هشت شب بعد، توی بیمارستان مادرش روی لبام گفت "تو پدر خیلی خوبی براش میشی اسمشو خودت انتخاب کن" بدون لحظه ای تامل گفتم "برایان" و خب هیچکس جز من و زین نمیدونست "برایان" اسم اکانت مخفی توییتری زین بود.
تابستون 2014 بود که از ماموریت سوریه برگشتم. نه استقبالی شد و نه کسی مدال شجاعت بهم داد همه چی بایکوت رسانه ای بود و دوست پسرمم خیال میکرد از سفر دبی برگشتم پس حتی نپرسید چرا رنگ و روت آفتاب سوخته شده؟
اون روزا خبر نداشتم سر و گوشش میجنبه نه که احمق باشم – چیزی که تصورم میکرد – اما خیال نمیکردم با یه آدم خاص قرار میذاره فکر میکردم شیطنت میکنه و دیگه سرش گرم زندگیمون نیست.
من از نظر روحی دوران خوبی رو نمیگذروندم کدوم خبرنگاریه که درست وسط دراماهای شخصی بذاره بره کشور جنگزده اما خب زین برام میدون جنگ ساخته بود و دیگه نمیتونستم توی خونه ی خودمم دووم بیارم. این شد که وقتی دسامبر 2013 پیشنهاد سفر کاری با حقوق و مزایای اون چنانی منتها وسط خاورمیانه بهم شد به هیچی فکر نکردم و قبولش کردم.
نه برای زین مهم بود کجا میرم و نه خودم حال حرف زدن باهاشو داشتم پس یه نامه گذاشتم و رفتم. شاید فکر کنید تقصیر از منم بوده که بی خبر رفتم... سرزنشتون نمیکنم اما اگه بگم زین 9 روز بعد به خونه برگشته بود و روز یازدهم بهم زنگ زد چی میگین؟
آره این دقیقا چیزی بود که ازش فرار کردم و رفتم وسط گلوله ها.R
YOU ARE READING
Don Juan [Z.M]
Fanfictionاگه گریم بازیگر سنگین باشه تشخیص اینکه کی داره نقشو بازی میکنه دشواره، صبر کن تیتراژ بیاد بالا!