صدای جاستین مدام توی گوشم زمزمه میشد "لیام این یه ماموریت سری بود نباید کسی ازش خبردار بشه حتا زین اوکی؟"
اوکی کسی نمیفهمه چی به سرم اومده حتا زین.
و تمام مصیبت سوریه تموم شد انگار که فصلی از هزار یک شب بوده.شبی که برگشتم خونه استقبال گرمی ازم شد. من از درد پهلو هنوز به خودم میپیچیدم و خونه پارتی بود. نه برای من نبود. این پارتی برای رفقای تازه واردِ زین بود. رفقایی که از مرد درونگرای مرموز یه عیاش ولنگار ساخته بودن و مطمئن بودم توی نبود من به هیچی وفادار نبوده اما اینو از ذهنم دور میکردم چون مواجهه با حقیقت بعد از فاجعه ی سوریه شوخی محض بود.
کسی به کسی نبود و صدای موزیک و بوی وید و سکس سرپوش خوبی برای عبور من از عمارت شده بود. طبقه رو بالا اومدم و توی اتاقمون خزیدم. روی تخت با صورت فرود اومدم و نیم ساعت مثل بچه ها گریه کردم.
یهو در اتاق باز شد و سروکله ی دوست پسرم پیدا شد. مستِ مستِ مست.معطل نکردم بلند شدم و به طرفش بال زدم. ماتش برده بود. بغلش کردم سرمو توی گردنش فرو بردم و هی بو کردم. فکرشو نمیکردم دیگه ببینمش. من مدتها پیش باهاش خداحافظی کرده بودم. من با گلوله های توی پهلوم باهاش خداحافظی کرده بودم. وقتی هنری کنارم مُرد باهاش خداحافظی کرده بودم. زیر گریه های آخر فادیه باهاش خداحافظی کرده بودم. وقتی توی بی هوشی و اغما علی روی خاک میکشیدم باهاش خداحافظی کرده بودم. اما حالا بود. مست بود، بوی گند الکل میداد، اما بود.
دستاش کنارش بودنو میخندید. احمقِ بدمست. یادش نبود بیشتر از دو ماهه منو ندیده. توی گوشش گفتم بغلم کن. دستاشو دورم پیچید و بعد جرات کردم اونقد محکم بغلش کنم که زیر گوشم ناله کنه.
دستامو شل کردم و دوتا دستامو دور صورتش قاب کردم میخواستم ببوسمش اما انکار کافی نبود. جلو میومدم جلوتر میومد اما عقب میکشیدم. یبار. دو بار. سه بار. گریه کردم و سرشو توی سینه م فشار دادم:"بوسیدنت کافی نیست زین".
ز- کردنم کافیه؟
بیشتر گریه کردم. زار زار میزدم و نمیتونستم ولش کنم تا بره. من از جهان بعد مرگ اومده بودم پیش آدمی که جز خوشی چیزی لمس نکرده بود و بعد از دو ماه کلماتی که ازش میشنیدم برای بازگشت از دنیای مرگم بی نهایت ناچیز بود.
میدونستم باید بار این غم رو تنهایی بکشم. میدونستم کسی قرار نیست بفهمه جهنم سوریه چی شد و من کجا بودم. حالا منم و زین. زینی که بود. سرکش تر و بی قیدتر.
زین از واکنشم کمی جا خورده بود:"هی پسر آروم... هیش...".
و من به همین چندتا کلمه نیاز داشتم تا با خودم توی تخت بکشمش.
ل- دلم برات تنگ شده بود.
ز- خوش گذشت هوم؟
ل- آ... آره زین خوش گذشت.
ز- اینجا هم خوش میگذره، ما هم میتونیم خوش بگذرونیم هوم؟
روم چرخید و از درد پهلوم آهی کشیدم مشغول بوسیدنم شد و من رها کرده بودم شاید به دوران حال برگردم.
آروم آروم حرکاتش محرک تر میشد و من فقط نمیتونستم هیچ کاری براش بکنم پس روی پاهاش نشستم و به سمت بالش هلش دادم:"تو مستی بخواب عزیزم"
ز- عزیزم؟ تو نمیخوای هان؟
خندید و دستی به چونم کشید.
ل- مستی زین بذار بعدا باشه عشقم؟
ز- لیام؟
بی مقدمه از نو زیر گریه زدم توی آغوشش افتادم و دوباره هق هق کردم. فکر نمیکردم یکبار دیگه لهجه ی بردفوردیشو وقتی اسممو صدا میزنه بشنوم.
ز- با کیا بهم خیانت کردی که انقد گریه میکنی؟
میدونستم بعد مستی یادش نمیمونه چی گفته.
ل- با یه دختر عرب اسمش فادیه بود.
غش غش خندید و اشکامو از توی صورتم پاک کرد:"دخترا به کار تو نمیان، سوفیا، رز، لیلی، اون که برات میمرد کدوم بود؟ هاه دنیل... راست کار تو پسران... منم... میگیری که چی میگم؟"
خندیدم:"آره رئیس."
کنارش دراز کشیدم و دستمو توی موهاش فروبردم توی گوشش زمزمه کردم :" من بهت خیانت نمیکنم احمق."
ز- تو دخترا رو ترک میکنی یادته که؟ اما منو نه... اونیکه ترک میکنه تو نیستی...
حرفش توی گوشم زنگ خطری زد.
ل- زین بخواب خب؟
یکبار دیگه پشت گوششو عمیق نفس کشیدم و متوجه شدم خوابش برده.
R
پ.ن: یه سری مقاله دیدم اومده که نوشته شده شریل در تدارک جشن تولد آقاییه (آقایی=لیام) =)))
اگه برگردن این دختره ممه متحرک (کیت) بره رد کارش خیلی خوشحال میشم
YOU ARE READING
Don Juan [Z.M]
Fanfictionاگه گریم بازیگر سنگین باشه تشخیص اینکه کی داره نقشو بازی میکنه دشواره، صبر کن تیتراژ بیاد بالا!