بوی خاک میومد و بوی خون. سر فادیه رو به سینه فشردم و روی شنهای داغ دراز کشیدم. مچ پام شدیدا درد میکرد و عدنان رو توی میدون دیدم نمیدیدم. فادیه توی بغلم میلرزید زیر آفتاب داغ میلرزید و من یک لحظه فکر کردم الان لندن چه آب و هوایی داره؟ بعد فکر کردم الان چه فصلیه و اینجا چه سرزمینیه؟ این بچه کیه و چرا با ناخنهای کوچیکش روی گردنم چنگ میندازه؟ سرم گیج میرفت و عجیب بود که با وجود اینکه دراز کشیده بودم حسش میکردم که آسمون کدر بالای سرم داره میچرخه.
اون لحظه هیچ کس رو نمیشناختم و فقط میخواستم سرگیجه م رو خوب کنم تا حتی با وجود مچ پایی که تا مغز استخون متلاشی شده بود این بچه رو به جای امنی برسونم. اما دهنم خشک بود و دنیا موهوم. بچه گریه نمیکرد جیغ نمیزد فقط میلرزید و من فکر کردم داره جون میده. خواستم از روی سینه بلندش کنم تا صورتشو ببینم اما توانی برام نمونده بود.
بی آبی رمق رو از من گرفته بود اما عدنان اون مثل یه جنگجوی واقعی خم به ابرو نمیورد و برای بقا تلاش میکرد. همسن های خودم بود. سوری. یه مرد واقعی. یکی که برای بار اول نجاتم داد. درست وقتیکه چیزی نمونده بود اون حرومزاده دخلمو بیاره با یه شلیک کارشو تموم کرده بود.
و منو روی شونه هاش کشیده بود تا به این روستا رسیده بودیم. نمیتونست کلمات زیادی باهام حرف بزنه اما اون کارت خاک خورده و نیمه متلاشی دور سینه م بعلاوه ی جلیقه ی زردرنگم لو میداد کی ام و با این موهای روشن و پوست سرد توی این برهوت چیکار میکنم؟
چیزی از الفاظی که به کار میبرد نمیفهمیدم اما میفهمیدم چیزی در مورد پام میپرسه و من جز ناله کردن و نفس های به شماره افتاده چیزی نداشتم که بگم.
زخم پام عفونت میکرد و این بد بود بنظرمیرسید گلوله سابیده و رفته باشه اما استخون قوزک پام بدجوری دردناک شده بود.ازش آب خواستم و خوشبختانه فهمید چی میخوام اما آبی نداشت که بهم بده. ابروهای پرپشتش توی هم گره خورده بود و حس کردم زیر لباس نظامی ای که پوشیده دستش آسیب دیده. اینو از دفعاتی که بعد از استراحت دوباره بلندم میکرد و روی شونه هاش مینداخت فهمیده بودم. هر بار خم بزرگی بین ابروهاش مینشست و از شدت درد دندونهای سفیدش رو روی هم میفشرد. ازش پرسیدم کجاییم و اسامی عجیب غریبی به زبون میورد که حس میکردم این جاها باید ته دنیا باشه.
جا به جای اون روستا جسد بود. بوی تعفن مدام به استفراغم مینداخت اما چیزی برای بالا آوردن نداشتم. پام حرکت نمیکرد و فقط میکشیدمش و اگه اون مرد نبود هیچ وقت قرار نبود نجات پیدا کنم.
***
کمی قبل
رسیده بودیم حلب و همراه همون سه نفر مشغول گزارش آخرالزمانی مون بودیم که همه چی رنگ و بوی مرگ گرفت. ما اسلحه داشتیم اما نمیدونستیم باید به کجا نشونه بگیریم؟ از ماشین دور بودیم و انگار خط شکسته شده بود. ما توی قلب داعش بودیم. عمر با لهجه ی غلیظ فریاد میزد فرار کنید و میدیدم که اسلحه ی دستش رو به سمت چپ پیوسته در حال شلیکه. دنیل رو نمیدیدم.
YOU ARE READING
Don Juan [Z.M]
Fanfictionاگه گریم بازیگر سنگین باشه تشخیص اینکه کی داره نقشو بازی میکنه دشواره، صبر کن تیتراژ بیاد بالا!