زین از هر جنبنده ای که کنارم بود متنفر بود. من فکر میکردم این تنفر از روی عشقش به منه، پس از وجودش لذت میبردم و فکر نمیکردم این خصوصیت اخلاقی یکم زیادی سمی محسوب میشه. هنوز چند هفته ای از رابطمون نمیگذشت که گیر دادناش به همخونه و رفیق دبیرستانم شروع شد.
اوایل میگفت با استایلش حال نمیکنه، بعده ها گفت لحن کشدار ادا کردن کلماتش حال بهم زنه و جلوتر هم گفت کار خوبی نداره و کلا از اینجور آدما خوشش نمیاد.
هری رفیقم بود، برادرم بود و خونوادهم. هری بود تا روث نباشه، تا نیکول نباشه. هری بود تا مامان و بابا نباشن. هری بود به جبران هر کس که نبود.
یکی دو بار توی شوخی و جدی صداش زدم داود پیامبر، هری رو میگم. اون درست شبیه مجسمه داود میکل آنژ بود. اصیل و فوق العاده. و زین هم حسود بود. بار اولی که شنید داود صداش میزنم جار و جنجال شدیدی به پا کرد.
اون روزا همون روزایی بود که با لیبل جدیدش آشنا شده بود و بشدت مودی بود. وقتی شنید داود صداش زدم جلوی روی هری باهام دعوای بدی کرد. گفت چیزی از تو رابطه بودن سرم نمیشه و هنوز درگیر دوران مجردیمم. گفت جدیش نمیگیرمو به احساساتش لطمه میزنم.
هری تمام مدت با چشمای باز و متعجب نگاش میکرد و مدام توی موهاش دست میکشید. این تیک رفتاریش بود درست وقتایی که اوضاع از کنترل خارج میشد. باورش نمیشد سر یه نیک نیم مسخره، شر بپا شده باشه. به زین گفت بنظرش داره زیاده روی میکنه و بهتره رو خودش کار کنه. به منم گفت باید روی انتخابام دقت بیشتری بکنم.
زین با هری افتضاح برخورد کرد و گفت سرش توی کون خودش باشه، درست توی چشماش زل زد و گفت چون سهم کمتری توی اون خونه داره باید اسباب اثاثیهشو جمع کنه و بره پیش کسی که مثل خودش گه خور باشه تا در و تخته با هم جور بشن.
هری مودب بود، آروم بود و بی حاشیه. هیچی نگفت چون میدونست اگه چیزی بگه ممکنه کار به زد و خورد بکشه، توی چشمای من نگاه کرد و حرفایی رو شنید که محق شنیدنشون نبود. من چیکار کردم؟ مثل بزدلا تند تند از زین عذرخواهی کردم و سعی کردم عقب بکشمش در حالیکه زین بخاطر تنش ایجاد شده و نه چندان تعمدی با آرنج درست توی دهنم زد و به عقب پرت شدم.
اون لحظه پوزخند رو توی چشای هری دیدم، پوزخندی که میگفت "اتفاقا این در و تخته با هم جورن، یه شکاک و یه بزدل".
رفته رفته هری از زندگی من حذف شد تا زین توی رابطهمون به آرامش برسه و فکر نکنه کسی داره بودنش توی این رابطه رو تهدید میکنه.
من به خونه زین نقل مکان کردم و هری هم خونه رو ترک کرد. اون خونه متروکه رها شد و آدماش غریبه شدن تا زین احساس بهتری بکنه. یه رفاقت فدای زین شد تا بعده ها یاد بگیرم رابطه ها نباید جای رفاقتها رو برای ما پر کنند.
زین همیشه به هری حسود موند و هیچ وقت نفهمیدم چیو تو وجود هری دید که توی خودش نتونست پیداش کنه. اون بی نقص بود اما همیشه یه چیزی توی هری بود که باعث میشد حس کمبود پیدا کنه و خودشو گم کنه. شاید اون عنصر، اصالت بود یا معرفت و یا...؟
یه بار وسط رابطه یه بحث بیخودی راه افتاد و موضوع کشیده شد به دوستامون یکی من میگفتم و دو تا اون جواب میداد. حس و حالمون پریده بود و حسابی رو مود لجبازی افتاده بودیم. داشت میگفت من از خیلیا برای تو زدمو منم میگفتم این کار تو متقابل بوده و منم هری رو از دست دادم. یهو نفهمیدم از کجا این کلمات تو دهنش قرقره شد که "تو دلت هری رو اینجا میخواست هوم؟" و درست به موقعیت آشفته ی خودمون اشاره کرد در حالیکه روم خیمه زده بود.
حس کردم مرز خطرناکی از رابطه مون از خط قرمز عبور کرده و دیگه تحمل این قضاوتا رو ندارم. یادمه کنارش زدم، جمع کردم و لباس پوشیدم. چند ثانیه زمان برد تا بفهمه چی گفته. کلی معذرت خواهی و ببخشید تحویلم داد و حتا آخراش با گریه میگفت منظور بدی نداشته و اشتباه کرده. گفت من به اون پسره رفیقت خیلی حسادت میکنم و حس میکنم چشمش دنبال توئه. گفت این افکار سمی که به زبون آورده رو دیگه تکرار نمیکنه و برای حرف بدش خیلی متاسفه.
اون شب با اینکه با گریه کردنش نرم شدم و کوتاه اومدم اما حس کردم زین موجود غیر قابل کنترل و ترسناکی میتونه باشه.
من مدام حس میکردم. حس ترس و حس عشق.
تلفیقی از ترس و عشق.R
YOU ARE READING
Don Juan [Z.M]
Fanfictionاگه گریم بازیگر سنگین باشه تشخیص اینکه کی داره نقشو بازی میکنه دشواره، صبر کن تیتراژ بیاد بالا!