اولش همه چی محشر بنظر میومد. محشر که میگم یعنی همینکه از زین فاصله گرفته بودمو دیگه حتی اگه میخواستمم نمیتونستم چکش کنم برای منی که سلامت روانم تا حد فاجعه باری بهم ریخته بود خب یجورایی خود بهشت به حساب میومد ولی 48 ساعت بعد وقتی هنوز پامون به زمین سوریه نرسیده بود و جلسه توجیهی رو روی ابرا برای منو دنیل و سارا – دو تا خبرنگار دیگه ای که همراهم بودن- گذاشتن تازه فهمیدم این پورسانت و مزایا و حقوقی که وعده شو میدادن پول خونمونه و به قولی دارن خر داغ میکنن.

1.5 ساعت بعد وقتی پامون روی زمین رسید سارا مشغول جویدن گوشه های ناخنش بود و خیال میکرد اگه تا نگاهمو بهش میندازم دستاشو پشتش قایم کنه قرار نیست بفهمم از استرس داره منهدم میشه. دنیل ریز ریز توی گوشی تلفنش با یکی که اسمش نیکول یا نیکولاس یا نیک بود وصیت میکرد و نمیفهمیدم اون یارو چیکاره س که طرف داره هر چی که بهمون گفته بودن محرمانه ست رو بهش راپورت میده – و خب راستش توی اون موقعیت برامم مهم نبود – و من که خوشبختانه ترومایی بنام زین ملک رو پاک فراموش کرده بودم.

لباسهای نظامی پوشیدیم و به جلیقه ضدگلوله مجهز شدیم. کارت های خبرنگاری رو جوری به گردن انداختیم که انگار قراره از جونمون محافظت کنن و کمتراز چند ساعت ارتباطمون با دنیا قطع شد و روزانه کمتر از 2 دقیقه امکان تماس با لندن یا هر قبرستون دیگه ای رو داشتیم.

تنها بخش امیدوار کننده ش این بود که این گزارش 7 روز طول میکشید و روز نهم قرار بود تو بغل زین عزیزم که بی صبرانه انتظارمو تو خونه میکشید باشم.

سارا توی فرودگاه دمشق با پسرفیلم بردار لهستانی که موهای لختی داشت ازمون جدا شد و ظاهرا رنگ و روی پریده و ناخن های جویده شده ش تیم bbc رو قانع کرده بود که بیشتر از این دختره رو تحت فشار نذاره.
نفهمیدم چرا یکی دیگه از ما رو همراه سارا به دمشق که پایتخت بود و قطعا از اهمیت بیشتری برخوردار بود اعزام نکردن و خواستن هر دوی ما همراه تیم فیلمبرداری به حلب اعزام بشیم. البته طولی نکشید که کاملا علت این موضوع رو فهمیدم.

من، دنیل، هنری و عمر تیم چهارنفره ای بودیم که از آسمون افتاده بودیم بغل هم. دو تا بریتانیایی یک اسکاتلندی و یک اردنی. برای منی که نمیدونستم فرق اردن و اسرائیل با عراق و سوریه یا حتی ایران و سودان چیه موقعیت عجیبی بود. این وسط تنها کشور خاورمیانه ای که خوب میشناختم و میتونستم ساعتها راجع به فرهنگ و تاریخچه و دین و آیینش نطق کنم پاکستان بود.

خب انتظار نداشتم برای یک گزارش محرمانه تیم خودمو همراهم بفرستن اما بخش عجیب ماجرا این بود که هیچ کدوم از اون بچه ها هم مثل من تا اون لحظه توی بخش سیاسی فعالیتی نکرده بودن.

توی یه ماشین سنگین نشستیم و قسم میخورم همونجا بود که حس کردم تمام بند بند تنم به آسفالتهای داغ و نیمه داغون کف جاده چنگ میزنن تا راهی پیدا کنم و ماموریتمو توی همون دمشق به اتمام برسونم.

اولین بار که حس کردم خیلی بی کس و کارم درست توی همون جاده بود وقتیکه پسرا با تلفنهاشون برای دقایقی مشغول شده بودن و من میدونستم کسی رو ندارم که نگرانم بشه دوست پسرم ممکنه هنوز به خونه برنگشته باشه، مادرم و خواهر کوچیکم فکر میکنن توی خونه م دراز کشیدم و تعطیلات بعد از ماموریت یکماهه ی امریکام رو میگذرونم و خواهر بزرگ و پدرمم ابدا به اینکه چیکار میکنم فکر نمیکنن.

فکر کردم اگه راننده ی ناشی که نمیدونستم چه ملیتی داره اما مشخصا آسیایی بود یکم تخمی تر برونه و به کوهی بخوریم خونواده و دوستام یا حتی زین چقدر قراره تعجب کنن که سوریه چیکار میکردم؟ اصلا میدونن سوریه کجاست؟ زین حتما میدونه. زین میدونه؟ فکر کردم زین از مرگ دردناکم توی یه جاده ی مخروبه توی یه کشور درب و داغون ناراحت میشه؟

چقدر احمق بودم که فکر میکردم مردن میتونه به این سادگیا باشه. خیره به تلفنم و لاستیک نیم سوخته ی کف ماشین بودم که هنری تکونم داد.

-داری فکر میکنی خبر مرگتو چجوری به گوش دوست دخترت برسونی بدون اینکه بفهمه کدوم جهنمی اومدی ها؟
+دوست پسرم؟

پسره خودشو جلوتر کشید آروم روی پام زد:
-هیش.

رد نگاهش به اون یارو اردنیه و رانندهه میرسید.

-احمق شدی؟

منظورشو روهوا زدم: "شوخی کردم بابا. نه کسی رو ندارم که بخوام بش زنگ بزنم."
-حواستو جمع کن از این جور شوخیا نباید بکنی.

و به تدریج تون صداش کاسته شد.

راست میگفت. نه به اردنیه نه به رانندهه نه به خودش و نه حتی به دنیل اعتمادی نداشتم. هیچکس نمیدونست با یه پسر دوستم. منظورم ازدوست بودن دوست اونجوریه. بواسطه ی جایگاه زین و موقعیت زندگی تخمی جفتمون این که با همیم رو حتی پدر مادرامونم نمیدونستن. البته خیلیا حتی خونواده هامون میدونستن همخونه ایم ولی فقط همخونه بودیم و اگه لازم بود دوست.

حقیقتش سوتی داده بودم و احساس ناامنی کردم از اینکه رازمو جلوی یه مو نارنجی اسکاتیش فاش کردم مخصوصا وقتیکه بین مسیر وقتی برای شاشیدن دنبال یه سوراخ میگشتیم بهم گفت:"اگه عکسی توی گوشیت داری پاکش کن." و من خواستم باور کنم که منظورش "همه ی عکس"هامه و نه "عکسای منو دون ژوان" پس غریدم :
"هیچ کوفتی تو این لعنتی ندارم و توام بهتره سرت تو کار خودت باشه."

R

Don Juan [Z.M]Where stories live. Discover now