پارت اول (همه چیز از یک مهمونی شروع شد!)

242 40 20
                                    

قبل از اینکه داستان رو بخونید میخواستم چیزی بگم. من چپتر اول این داستان رو زمانی نوشتم که عاشق شده بودم. دوست داشتم داستانو ادامه بدم ولی چانیولِ داستان من، من رو انتخاب نکرد و باعث شد دیگه میلی به ادامه داستان نداشته باشم. فکر نمیکردم کسی این داستان رو بخونه و حدود چند روز پیش دیدم چند تا کامنت دارم و درواقع بخاطر کسایی که کامنت گذاشته بودن و داستانمو دوست داشتن، میخوام داستان رو ادامه بدم و این متن رو نوشتم.(هرکاری کردم پسورد اون اکانتو یادم نیومد.) متاسفم اگه نمیتونم به خوبی قبل بنویسم. امیدوارم که این داستان رو دوست داشته باشید و باعث هدر رفتن وقتتون نباشه. ♡

------
پارت اول

سهون از ماشین پیاده شد و همونجور که داشت با خودش کلنجار میرفت، به سمت صندوق عقب حرکت کرد.

بلند گفت :

- واحد ۷۲

صندوق عقب ماشین رو بالا داد و لحظه ای مکث کرد، لعنت بهش. نباید میذاشت گذشته ها اینجوری سردرگمش کنن.

چشماشو روهم فشار داد و کمی سرشو تکون داد.شاید اینجوری میخواست حواس ذهنشو پرت کنه.

دستگیره چمدون رو گرفت و خواست از صندوق عقب بیرون بکشه، که دستی مانعش شد. و بازهم لعنت بهش. درست همون موقع که داشت ذهنشو آروم میکرد؟

رد اون انگشتای باریک که دور مچش حلقه شده بود رو گرفت و با چشمای مصمم به چشمایی نگاه کرد که بهش خیره شده بودن.

محکم و کوتاه گفت:

- خودم میارمشون.

سهون سریع واکنش نشون داد.

- کمکت میکنم.

چانیول با هردودستش، هردو چمدون رو بیرون کشید و عقب گرد کرد.

- سنگینن.

سهون درمقابل همون کلمه ساده تسلیم شد. چیزی نگفت و جلوتر از چانیول به راه افتاد تا مسیر رو بهش نشون بده‌. در طول مسیر، هیچکدوم حرفی نمیزدن. سهون به تمام خاطرات گذشتش چنگ زده بود تا موضوعی برای باز کردن صحبت پیدا کنه، ولی انگار شکستن اون سکوت خیلی سخت تر از چیزی بود که فکر میکرد. همیشه ایقدر کم حرف بود؟

در واحد رو باز کرد و همونجور که هردوشون وارد خونه میشدن، آب دهنشو قورت داد و به سختی به حرف اومد.

- نیازی نیست جای دیگه ای رو بگیری. اینجا حتی واسه دو نفرم خیلی زیاده.

و رو به روی اتاقی ایستاد و در رو برای چانیول باز کرد.

- اینجا اتاق خواب اصلی خونس، من تاحالا ازش استفاده نکردم، برای من خیلی بزرگه.

چانیول پشت سر سهون وارد شد، چمدونارو روی زمین گذاشت و نگاهی به ساعتش انداخت.

No.72Where stories live. Discover now