پارت چهارم
بدون اینکه چشماشو باز کنه، برای پیدا کردن گوشیش توی جاش غلتی خورد که به جسم محکمی برخورد کرد.برخوردی که باعث شد دردِ سرش، تشدید بشه. تو همون حالت خواب و بیداری که بود، با خودش فکر کرد که چه چیزی به این سفتی روی تختش گذاشته! برای بهتر فهمیدن زیر یکی از چشماشو به سختی باز کرد و با صحنه ای که رو به روش دید، از شدت تعجب عقب پرید و از تخت پایین افتاد. سرش با شدت به لبه میز عسلی کنار تخت خورد و باعث شد صدای آخش بلند بشه.
چشمهاش از شدت درد بسته شدن. اون، این جا، اونم تو اتاقش، چیکار میکرد؟ اصلا، سهون که میز عسلی نداشت کنار تختش! پس اینجا اتاق کی بود؟
دست گرمی که روی شونش قرار گرفت، باعث شد چشماش تا آخرین حد ممکن باز بشن. از تعجب کمی عقب رفت که دوباره سرش به لبه میز خورد. لعنت بهت کیم کای
- خوبی؟!
درحالی که جای ضربه دوم رو برای آروم شدن درد ماساژ میداد، اخماشو توهم کشید و به پسرِ بی گناه روبه روش نگاه کرد. جوری که انگار افتادنش و ضربه سرش، تقصیر اون بود.
- خودت چی فکر میکنی؟!
کاملا فراموش کرده بود که اون الان تو اتاق لعنت شده ی کایه. شاید هم جای دیگه.شایدم تو یه هتل؟ -لعنت به ذهن خرابت اوه سهون. از بین اینهمه آدم آخه با استادت؟ -
کای برای چک کردن جای ضربه، روی سهون خم شد و انگشتای لعنتیشو برای پیدا کردن جای سرخی ضربه بین موهای سهون چرخوند. اما سهون، از شدت بهت بی صدا فقط تو جاش ثابت موند. بعد از کسری از ثانیه، به آرومی سرش رو بالا آورد و به قفسه سینه کای که حالا مقابل چشماش بود، خیره شد.
متعجب بود. نه بخاطر موقعیتی که الان توش بود، بخاطر حرکتی که پسر بزرگتر داشت انجام میداد. نگران شده بود؟ نگران سهون شده بود؟
نگاهِ سهون الان، به لباس مردونه سفید رنگ تن کای بود. لباس سفید رنگ نازکی که عضلات شکلاتی سینه کای رو به خوبی نشون میدادن.
با افکاری که توی مغزش داشت رخ میداد احساس خجالت کرد و نگاهشو به سمت دیگه ای داد. تنها کاری که تو زندگیش انجام نداده بود، دید زدن قفسه سینه شکلاتی رنگ استادش بود!
کای بعد از کمی کند و کاو بین موهای سهون، خودش رو عقب کشید و تو اون دوتا چشم براق و به ظاهر مظلوم پسر کوچولوی روبه روش نگاه کرد.
کم کم افکار خیلی بدی دوباره داشت به سمت سهون میومد. افکاری که حالا باعث شده بود گونه هاش کمی رنگ بگیرن.
پسر بزرگتر هم حالا به اون رنگ قرمز که با اون پوست سفید ترکیب رنگ خیلی زیبایی پیدا کرده بود نگاه میکرد.
و نگاهشو تا لب های سرخ سهون ادامه داد. لب های خشکی که سهون حتی تلاشی برای تر کردنشون هم نمیکرد. لب هایی که برای گفتن کلمه ای از هم باز و بسته میشدن ولی صدایی ازشون خارج نمیشد. کای به خوبی به افکاری که حالا تو ذهن سهون داشت شکل میگرفت پی برده بود.
STAI LEGGENDO
No.72
Fanfictionکاپل های اصلی: چانهون، چانبک، کایهون، کایبک و ... خلاصه داستان: داستان درباره سهونی هست که سالهاست عاشق چانیوله و درست زمانی که سهون فکر میکنه فرصتی داره و میتونه برای استارت رابطشون کاری کنه، چانیول رابطه ای رو با عشق قبلیش شروع میکنه که کاملا دور...