پارت سوم (سوءتفاهم)

153 33 30
                                    

پارت سوم

- چرا نمیفهمی که من دوستت دارم؟ 

بکهیون خیلی آروم گفته بود. ولی اونقدری آروم نگفته بود که باعث بشه سهون نشنوه.

سهون دستگیره در رو توی دستش فشار داد. 

چانیول بیشتر موهای بکهیون رو کشید که باعث شد بکهیون از درد ناله ای کنه. 

 از بین دندوناش غرید:

-  دیگه هیچوقت تنهایی از طرف جفتمون تصمیم نگیر. 

ولی بکهیون، دستاشو بالا آورد، دور گردن چانیول حلقه کرد و سرشو پایین کشید. 

اونقدری پایین کشید که بتونه لباشو به لبای چانیول برسونه.

 راه حل بکهیون، واسه حل کردن هر مشکلی که بینشون وجود داشت. 

 سهون، همینجوری میخکوب تو جاش ایستاده بود‌...

اون احساس غم بیش از حدی که همیشه با دیدن اون دوتا بهش دست میداد، حالا جاشو به خشم داده بود. خشمی که دیگه بخاطر اونا نبود‌. بخاطر خودش بود.خشم و دلسوزیی که حالا نسبت به خودش داشت.

 نگاهشو از اون دونفر گرفت و به سمت دیگه ای نگاه کرد . دستش از روی دستگیره شل شده بود. نمیخواست بیشتر از این ببینه. اون ترسی که تو وجودش بود، حالا دیگه از بین رفته بود. میترسید باز اون دوتا رو ببینه که باهم قرار میذارن. ولی حالا که دیده بود، انگار دیگه مثل قبل غمگینش نکرده بود. 

میخواست از خونه بیرون بزنه. ولی الان چطوری میتونست؟  در رو باز میکرد و بدون توجه به اون دوتا میزد بیرون؟ نمیتونست. 

 تو جاش نشست،  به دیوار پشت سرش تکیه داد و سرشو روی پاهاش گذاشت. یکم منتظر میموند بعد میرفت. تمام امید و شادیی که با اومدن چانیول پیدا کرده بود، به یکباره از وجودش ناپدید شده بود. یه سمتی از وجودش بود که نمیخواست اون لحظه رو براشون خراب کنه. یه سمتی از قلبش درواقع. همون سمتی که دوست داشت چانیول خوشحال باشه. اگه اینجوری خوشحال بود، سهون مشکلی نداشت. همونجور که تو تمام این سالها مشکلی نداشت. 

  با شنیدن صدای تقه ای که به در زده شده بود، رشته افکار سهون از هم پاره شد.  سرشو با تعجب از روی پاهاش بالا آورد . مگه چقدر تو فکرش غرق شده بود؟ 

و صدای آرومی که بلافاصله بعدش شنید. صدای همون شخصی که بخاطرش اینجوری بهم ریخته بود. 

-سهون!

بعد از مکثی تو جاش ایستاد و در رو باز کرد. چانیولی رو دید که مصمم به چشماش نگاه میکرد. هنوزم از آب از اون موهای براق پلاتینیش چکه میکرد. چرا الان نگران سرما خوردنش شده بود؟ 

چانیول وقتی سکوت سهون رو دید، بالاخره به حرف اومد. 

- آماده شدنت یکم طول کشید و ...

No.72Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt