جنی
آروم تو اتوبوس نشستم و با لیسا فکر کردم.
چه اتفاقی ممکنه براش افتاده باشه که اینطور آسیب دیده؟
چرا باعث شد که حرف نزنه؟
من سوالات زیاد داشتم، اما لیسا البته که نمیخواست جوابمو بده.
اتوبوس به بیمارستان رسید و من دکمه توقف رو فشار دادم. راننده برام دست تکون داد، من چند روزیه که تو این اتوبوسم، بنابراین اون منو میشناسه.
دست تکون دادم و از اتوبوس بیرون اومدم. درحالی که به سمت ورودی میرفتم از جیسو پیامی دریافت کردم.
جیسو:(تصویر پیوست شده)
این دو پیدا کردم که روی کاناپه خوابن، شرط میبندم الان یه چیز هستن ;)من: خدای من تحسین کنندهست.
جیسو: خودت میدونی!
به گوشیم لبخند زدم خوشحال شدم برادر کوچیکم و بهترین دوستم بالاخره اعتراف کردن.
از عمد به جونگکوک زنگ زده بودم که از ته نگهداری کنه چون از کراش داشتن هاشون خبر داشتم. معلوم شد که ایده خوبی بود.
هنوزم لبخند داشتم، گوشیمو کنار گذاشتم و درو باز کردم.
خیلی دیر شده بود، خیلی از پزشک هه و پرستار ها قبلا به خونه رفته بودن. حوصله چک کردن چهیونگ رو نداشتم، پس بالافاصله به اتاق لیسا رفتم.
در زدم. صدای پاهای نرم و بعد دستیگره رو شنیدم. با خجالت، دختر دوست داشتنی به من نگاه کرد.
وقتی منو شناخت لبخند زد. اوه، من عاشق این لبخندم، انگار هیچیش نیست.
در روی برای من باز کرد تا بیام داخل. "مرسی لیلی." بهش لبخند زدم.
روی تخت نشستیم و چشمان باربی درستش با انتظار به من نگاه میکرد.
نیشخندی زدم و موهاشو بهم زدم. اون برای یه ثانیه تکون خورد اما به سرعت در تماس من فرو رفت.
درحالی که من با نوازش سرش ادامه دادم چشماشو بست. فکر میکنم همین الان اگه به من نگاه میکردی چشمام قلب تیر اندازی میکنه. مجبور نبودم چیزی بگم.
آروم دستمو بردم سمت گوشش و هنوز با موهاش بازی میکردم. سرشو به پهلو خم کرد، چشماش هنوز بسته بود. یکم نزدیک تر نشستم تا بهتر بهش برسم.
لیسا رو دیدم که با دستاش کلنجار میرفت، بنابراین با دست دیگم برای پیچیدن با دستاش استفاده کردم. وقتی انگشتامون دور هم پیچید، اون به آرومی لبخند زد.
تو این لحظه اون تقریبا داشت با خیال راحت به خواب میرفت. دستم به آرومی گونه اشو نوازش کرد.
به آرومی بلند شدم و روی زانو هام روی تخت نشستم. با احتیاط هلش دادم عیب که دراز کشید. چشماش باز شد و به محض اینکه چشمام رو دیدن بهش لبخند زدم.
چشمای اویزونش دوباره بسته شد. دستم یه بار دیگه گونه اشو نوازش کرد و لب هام پیشونیش رو بوسید بعد از روی تخت بلند شدم و روی صندلی کنارش نشستم.
لیسا تو خواب تکون خورد و دستمو محکم فشار داد. انگشت شستم دستش رو نوازش کرد و آرومش کرد.
آهنگی رو به آرومی زمزمه کردم، اون با شنیدن آهنگ آهسته به وضوح آروم شد. سرمو روی دستم گذاشتم و همچنان آروم زمزمه میکردم. چشمامو بستم و به خودم اجازه دادم به خواب عمیقی فرو برم.
همونطوری هردومون خوابیدیم هنوز دستامون گره خورده بود.
_____________________________________
همونطور که میشد حدس زد، یه پارت فقط مخصوص اسمات تهکوک بود که نذاشتم چون نمیخوام فیکی که فقط درمورد یه شیپه رو باز یه شیپ دیگه اضافه کنم🤷🏽♀️
ووت یادتون نره ♥️
YOU ARE READING
Don't You Want To Speak? | Jenlisa (translated)
Fanfiction'نمیخوای حرف بزنی؟' جنلیسا~ "چه اتفاقی برات افتاده؟" لیسا یک بیمار در یک بیمارستان روانی است و جنی مجبور میشود از اون به عنوان خدمات اجتماعی مراقبت کند.